#تن_پوشی_از_اجبار_(جلد_اول)
#تن_پوشی_از_اجبار_(جلد_اول)_پارت_58
-راستش رو بخواید اوضاع مالی پدرتون زیاد مساعد نیست البته شما خودتون رو نگران نکنید این یک بحران مالیه که بزودی حل میشه
قلبم از شدت اضطراب تندتر میکوبد و چشمانم را ریز کرده ام و هرحرفی را که از دهان مظفری بیرون می آید ، میقاپم .
-بحران مالی ؟
بدون اینکه جواب بدهد با آرامش و خونسردی تقویم را از روی میز برمیدارد و جابه جا میکند و پرونده های حاوی اسناد را جای ان قرار میدهد .
-بهتره خودتون مطالعه کنید بعدازظهر هم حدود ساعت 4 محضر همیشگی باشید آقای ارباب میخوان بخشی از دارایی هاشون رو به نام شما بکنند تا مبادا بدهکارا جای طلبشون اونا رو بگیرن
نه مثل اینکه قراره همه چیز دچار دگرگونی شگرفی بشه نمیتونم اجازه بدم هست و نیستمون رو به راحتی از دست بدیم .
مظفری مرا تنها میگذارد حتی موقع ترک اتاق هم عقب عقب میرود میترسم با دیوار برخورد کند .
یاد فرهان می افتم تنها دلیل ازدواجش با من چه بود آهان جلوگیری از ورشکستگی پدرش او میتوانست از من استفاده کند تا نه تنها از ورشکستگی نجات پیدا کنند بلکه شرکتشان را هم توسعه دهد .
اما حالا اگر پدرم همه چیزش را ببازد ازدواج ما هم تمام است با خودم میگویم اصلا به درک یک رابطه ی بی روح چه ارزشی میتواند داشته باشد همان بهتر که تمام شود .
برگ یازدهم : بعد از جدایی
بهتا
میدوم تمام طول راهرو را میدوم مثل یک پرنده که از قفس و از اسارت رها شده است پله های دادگاه را یکی پس از دیگری طی میکنم توی پیاده رو با عجله میروم به طوری که با عابران پیاده برخورد میکنم دست خودم نیست من امروز یک زن آزادم .
شاید بگویید بیچاره این آزادی برای تو همانند زندان است اما میگویم میتوان پایان یک رابطه ی بد را جشن گرفت گاهی طلاق هم خود یک نعمت است وقتی درون یک رابطه همه چیز برعلیه توست به طوری که کسی دستش را روی شاهرگ حیاتی تو گذاشته است .
قبل از رد شدن از خیابان چشمم به سطل زباله ای می افتد که برای خودش آهسته و با شخصیت گوشه ای قرار گرفته است و مرا ترغیب میکند تا آخرین بند اسارتم را درونش جای بگذارم .
جلوی چشمم مردمانی را میبینم که میدانم پشت سرم هزاران گونه حرف میزنند چادرم را درمی آورم و درون این سطل زباله رهایش میکنم .
پچ پچ میکنند . چپ چپ نگاهم میکنند . برخی لبخند میزنند اما ذره ای برای من اهمیتی ندارد این چادر هم اجباری است که با ازدواجم پذیرفتم .
منظورم این نیست که نمیتوان زیر چادر قرار گرفت یا اینکه خوبی هایش را زیر سوال ببرم حس نفرتم از این چادر فقط برای این است که به دستور و اجبار سهراب آن را پذیرفتم ....باور کنید فقط همین.
برای اولین تاکسی دست تکان میدهم یک سمند زرد که حتی رنگش هم برای من تازگی دارد .
در صندلی عقب جای میگیرم به غیر از من و دختری جوان این تاکسی میتواند هنوز هم یک مسافر دیگر را در خود جای دهد .
romangram.com | @romangraam