#تن_پوشی_از_اجبار_(جلد_اول)
#تن_پوشی_از_اجبار_(جلد_اول)_پارت_6
چند درصد از زندگی هایی که آغاز میشوند اسیر طلاق های عاطفی میشوند .
از درگیر شدن با این ارقام و درصدها بیزارم و فقط میخواهم بلند زار بزنم و اینکار را هم میکنم چون میدانم سهراب خانه نیست .
حوله را دور سرم میپیچم و به تصویر خودم داخل آینه ی روبروی تختم مینگرم سهراب با دیدن این چشم های پف دار حتما همه چیز را می فهمد .
می خندم مگر مهم است باید احمق باشد که از رابطه ی سرد و بی روح دیشب چیزی متوجه نشده باشد .
بی حال و خسته خودم را روی تخت پرت می کنم و بالشت را در آغوش میگیرم و باز غرق میشوم میان خاطرات او اما اینبار من در این خاطرات سهمی جز درد و رنج ندارم .
از کی دوست صمیمی فرهان شد غمخوار لحظه های بی فروغم لحظه هایی که خودم را از میان چنگال مرگ رها کردم اگر او نبود بی فرهان تا به حال مرده بودم بازهم نیشخند میزنم مگر حالا که زنده ام چه گلی به سر خودم و بقیه زده ام .
منظورم از عبارات بالا کاوه است . پسری که شد فرشته ی نجاتم در روزهای سختی در روزهایی که روحم همراه فرهان رفت و تا ابد نمیتوانم به کسی دل بسپارم .
باز هم مثل نوار کاست آن روز سرد در ذهنم تداعی میشود پسش میزنم اما بازهم مقاوم تر از من میشود و صحنه ها جلوی چشمانم جان میگیرند .
خیلی خودم را کنترل میکنم که شیشه های ماشین را خرد نکنم ، جیغ نکشم اگر کاوه ، همراه و رفیق روزهای سخت کنارم نبود حتما کاری دست خودم میدادم .
با ناخونم سوراخ آستین پلیور بافتنی ام را گشاد میکنم و بی اختیار سر انگشتان دستم یخ زده اند . از حرکاتم کاوه به خاطر گفتن این خبر پشیمان است میدانم .
تمام وجودم چشم شده است و منتظر آمدن ماشین عروسی است که قرار است عشق من به عنوان داماد آن را براند صدای کاوه همانند وزوز مگس میماند نمیخواهم چشم از در تالار بردارم ولی او بی محلی هایم را به روی خودش نمی آورد و دلداری ام میدهد .
-بهتا خواهش میکنم بیا بریم اینطوری فقط خودتو عذاب میدی
صدای بوق های ممتد خبر از آمدنشان میدهد .
قلبم آنقدر تند میزند که کنترلش ازتوانم خارج است اشکهایم جایشان را روی گونه ام بازکرده اند و تبدیل به هق هق میشوند کاوه سکوت میکند و فرهان در را برای تازه عروسش باز میکند .
امشب من در این مکان و جلوی این تالار رسما مردم .
بی فرهان و انگیزه ی بودنش چه کنم اجزای صورتش را می بلعم برای آخرین بار و برای تمام زندگی ام.
با دستانم اشک های لعنتی ام را پس میزنم آب بینی ام راه افتاده و به سرعت با سر آستیم پاکش میکنم .
صدایش میزنم ولی او آنقدر دور است که صدای ناله مانندم را نمی شنود .
نمیدانید چه میکشم جانم میرود نفسم میرود بی او نمیتوانم خدایا چه کنم ؟
romangram.com | @romangraam