#تن_پوشی_از_اجبار_(جلد_اول)
#تن_پوشی_از_اجبار_(جلد_اول)_پارت_55


یک پیامک از دیبا امده است که مضمونش این است :

" سلام سروین جان نمیخواستم مزاحمت بشم برای همین زنگ نزدم آرش بهوش اومده و حالشم خوبه و مثل همیشه ناراضیه از اینکه زنده است به خدا دیگه از دستش کلافه شدم به هرحال دیگه نمیخواد نگرانش باشی بازم ممنون "

یک پاسخ کوتاه برایش ارسال میکنم و سریع در جایم قرار میگیرم امروز به حد کافی دیر کرده ام .

بعد از یک روز کاری باز هم حس خوبی دارم وقتی میشوم درمانگر کسی که به کمکم احتیاج دارد انگار خدا دنیا را به من ارزانی میدارد .

تنها مشکلم در این است که چیزی مرا برای بازگشتن به خانه ترغیب نمیکند برای خودم هم جای تعجب دارد که چرا دل از این زندگی تکراری نمیکنم حالا حتی امیدی هم به آن ندارم .

کلید را در قفل میچرخانم و صدای مردانه ای مرا در جایم میخکوب میکند .

-خانوم ارباب درسته ؟

برمیگردم و روبرویم آرش را میبینم که به دلیل ضعف شدید پوست صورتش به سفیدی میگراید و زیر چشمانش سیاه شده اند ناخوداگاه لبخند میزنم .

-سلام حالتون چطوره ؟ بهترید ؟

-به لطف شما خوبم .....

از اینکه توانستم به او کمک کنم از ته دل خوشحالم اما با کلماتش حالم را میگیرد .

-به خاطر وجود شما من هنوز زنده ام و توی ناامیدی و تنهایی دست و پا میزنم شما از کجا پیداتون شد چرا بدون پرسیدن از من برای بودنم تصمیم گرفتین ..چرا ؟

چشمانش سرد شده اند همانند جسدی که خودش را با زور سرپا نگه داشته است لبخندم محو میشود و چشمانم نمناک میشوند این روزها با کوچکترین حرفی میبارند .

-دیگه دلایلتون برام مهم نیست میخواستین با نجات من به خودتون افتخار کنید که کردین اما من با هرنفسی که میکشم نفرینتون میکنم

-اینجا چه خبره ؟

هردو برمیگریدم و صورت عصبی فرهان در دیدمان پررنگ تر میشود چرا او همیشه جایی است که نباید باشد برای اینکه این ملاقات شروع دعوایی دوباره نباشد به حرف می آیم .

-چیزی نیست ایشون یکی از بیماران من هستن اومده بودن تا .....

آرش حرفم را قطع میکند .


romangram.com | @romangraam