#تن_پوشی_از_اجبار_(جلد_اول)
#تن_پوشی_از_اجبار_(جلد_اول)_پارت_52

-خوب پسرم بهتا شرط و شروطی داره قبول میکنی ؟

-راستش پدرجان احترام شما واجبه ولی بهتا الان دیگه زن منه و میتونم بدون قبول هیچ شرطی با خودم ببرمش اما اگر شرایطش معقول باشه روی جفت چشمام

-درسته زنته اما اسیرت که نیست باید برای زندگی با تو راضی باشه وگرنه نه تو خوشحال خواهی بود نه اون

از دفاع جانانه پدرم خوشم می آید .

-شما درست میگید اما این درسته که هر موقع دلش خواست بذاره بره به هرحال اونم وظایفی داره به خدا قسم از وقتی میشا به دنیا اومده همش مادرمه که داره ازش نگه داری میکنه

از این بحث تکراری سر میشا خسته ام .

-بهتا جان زودتر بگو از آقا سهراب چی میخوای ؟ بذار این دعواها تموم بشه به هرحال شما دوتا دیگه تنها نیستین الآن میشا باید اولویت زندگیتون باشه

میشا ، کودکی که من در هیچ چیزش شریک نبودم . کودکی که ناخواسته و از روی اجبار وارد دنیایم شد و هیچ کس از من نپرسید میخواهم جزئی از وجودم را به او هدیه کنم یا نه ؟

برمیگردم به زمانی که رویایم نابود شد شبی بارانی که زیر ان میتوانستم دست در دست فرهان قدم بزنم و او هم نجواهای عاشقانه اش را زیر گوشم زمزمه کند .

تکرار خاطرات ناب جوانی ، دویدن زیر باران بدون چتر و نگاه هایی که بدون پلک زدن نصیب کسی میشود که دلت میخواهد با تمام وجود برای او باشی .

وقتی چیزی شکست یعنی پایان یعنی بن بست .

دو زانو روی سرامیک سرد نشسته ام . کاوه دقایقی پیش از من خداحافظی کرد و در مقابل اصرارهایش برای ماندن جواب محکم مرا شنید .

-الآن فقط دلم میخواد تنها باشم .....به این تنهایی نیاز دارم

حس میکنم تنهاترین موجود روی این کره ی خاکی هستم که اینقدر مظلوم و بی پناه است .

چراهای زیادی در ذهنم دارم اما هیچ جوابی برای آنها ندارم شاه کلید تمام معماها فرهان است که او هم همانند خالقش مرا به دست فراموشی سپرده است .

حتی اگر همین الآن هم پیشم برگردد میدانم جوابم نه است نمیخواهم مردی را که براحتی مرا به فراموشی میسپارد و پس مانده ی زن دیگری است را به عنوان همسرم بپذیرم .

پس این اشک های لعنتی چرا پایان نمیپذیرند .

برمیخیزم و به آشپزخانه میروم . میخواهم سرم را به چیزی گرم کنم .

آپارتمان 50 متری ام همانند قفس شده و دیوارهایش میخواهند روی سرم آوار شوند .

romangram.com | @romangraam