#تن_پوشی_از_اجبار_(جلد_اول)
#تن_پوشی_از_اجبار_(جلد_اول)_پارت_51


-بهتا عزیزم آخه یکدفعه چی شده ؟ اینجوری نکن برید با هم صحبت کنید شاید مشکلتون حل شد

-نمیشه مادرمن .....مشکل ما حل شدنی نیست .......صبر کن الان برمیگردم

بدون اینکه به سرو وضعم برسم خودم را به پذیرایی میرسانم و بی توجه به سهراب به پدرم سلام میکنم

-سلام

-سلام بابایی ....چیزی شده دخترم ؟

-بابا معذرت میخوام ولی بهش بگید از اینجا بره من دیگه به اون خونه برنمیگردم

سهراب به طور واضح پوزخند میزند و این یعنی کور خوندی تو را با زور هم که شده با خودم میبرم .

-بهتا بابا تو الان عصبی هستی اول بیا کنار من بشین

با اینکه حرفی برای گفتن ندارم اما مینشینم .

-سهراب جان پسرم تو تعریف کن ببینیم چی شده ؟

سهراب در چشمانم خیره میشود و من رویم را برمیگرداند .

-راستش منم متوجه نشدم چرا بهتای عزیزم یکدفعه چنین تصمیمی گرفته اما من حاضرم بخاطر رفع کدورت و ناراحتی اش هرکاری که ازم بخواد رو انجام بدم

خودش را به ان راه میزند .

-اخه من خیلی دوستش دارم

خوب جلوی پدرم مظلوم نمایی میکند .

به هیچ عنوان حوصله اش را ندارم کاش زودتر برود اما فعلا باید برای نجاتم بجنگم برای همین به حرف می آیم .

-من برای برگشتن به اون خونه شرط و شروط خودم رو دارم

سهراب یکدستی میخورد. برای همین دیگر موذیانه لبخند نمیزند از ته دل خوشحالم .


romangram.com | @romangraam