#تن_پوشی_از_اجبار_(جلد_اول)
#تن_پوشی_از_اجبار_(جلد_اول)_پارت_50
نفس عمیقی میکشم بالاخره یکی پیدا شد که اعتراف کند من هم میتوانم همسرم را خوشبخت کنم .
-ممنون زنده باشی
بعد از یادآوری وقت داروهای آرش به سمت درب ورودی میروم و آخرین سفارش ها را هم به دیبا میکنم .
-حتما منو در جریان حالش قرار بده
-باشه باهات تماس میگیرم
برگ نهم : نبود جایی برای نفس کشیدن
بهتا
میدانستم با آمدن پدرم دوباره باید همه چیز را از اول تکرار کنم اما چاره ای نبود .
آنقدر خسته بودم که توانی برای فکر کردن هم نداشتم برای همین دراز کشیدم و چشمانم نرسیده به بالشت غرق خواب شدند .
آنقدر راحت به خواب میروم که دلم نمیخواهد هرگز کسی مرا به این دنیا بازگرداند .
اما مادرم حرف خوبی میزند وقتی وجودت در این دنیا برای کسی مهم نباشد هیچ اتفاقی برایت نمی افتد
میان خواب و بیداری کسی پوست صورتم را نوازش میکند لطافت دستهایش مرا به ادامه ی خواب ترغیب میکند .
-بهتا جان نمیخوای بیدار بشی ؟
چشمانم را نیمه باز میکنم میشا با دیدنم لبخند زیبایی میزند دلم ضعف میرود و وجود او باعث میشود هوشیار شوم .
-مامانی ببین کی اومده
میشا در آغوش مادرم جابه جا میشود . خدایا چرا هیچ کس نمیگذارد حتی یک خواب راحت داشته باشم
-میشا اینجا چیکار میکنه ؟
-بهتا جان تو رو خدا لجبازی نکن سهراب اومده دنبالت الانم تو پذیرایی داره با بابات گپ میزنه
-گپ میزنه ......غلط کرده اومده
romangram.com | @romangraam