#تن_پوشی_از_اجبار_(جلد_اول)
#تن_پوشی_از_اجبار_(جلد_اول)_پارت_48

-باشه عزیزم تو سعی کن جلوی خونریزی رو بگیری تا من بیام

تماس قطع میشود و من مثل یک مرغ سرکنده لباسهایم را میپوشم و خانه را ترک میکنم مدام با خودم می اندیشم این مرد وقت بهتری را برای خودکشی پیدا نکرده بود .

به میدان که میرسم دور میزنم و وارد خیابان اصلی میشوم بدبختی های خودم کم بود حالا باید به داد دیبا و برادر مجنونش برسم .

آدرس سر راستی است برای همین راحت پیدایش میکنم و ماشین را درست رویروی دربشان پارک میکنم .

کیف پزشکی ام را بیرون می آورم و قبل از زدن زنگ دیبا درب را باز میکند .

-سروین جان الهی قربونت برم اگه نیومده بودی نمیدونستم باید چیکار کنم

دستان یخ زده اش را با فشار زیادی درون دست آزادم میگذارد و من فقط مثل هر دکتری حال بیمارم را میپرسم .

-حالش چطوره ؟

-خیلی خون ازش رفته اما نبضش هنوز میزنه

-باشه

سرعتم را بیشتر میکنم و دیبا مرا به سمت اتاق آرش راهنمایی میکند .

صورت رنگ پریده ی آرش و پارچه های سفیدی که دیبا ناشیانه آنها را روی دستانش قرار داده نشان از حال وخیمش میدهد .

-باید کمکم کنی

دیبا سرش را تکان میدهد .

-حالش خوب میشه ؟

-معلومه

کارم را با دقت انجام میدهم بعد از بخیه سرم و داروهای مورد نیاز را مینویسم و به دست دیبا میدهم تا آنها را تهیه کند تا امدنش خودم بالای سر بیمارم مینشینم .

در سکوت نگاهش میکنم بیش از هرچیز فرم صورت مردانه اش در ذوق میزند با آن ته ریش حتی زیباتر هم به نظر میرسد بینی کشیده ای دارد و لبانش کمی برجسته است ولی بیش از هرچیز دلتنگی او برای زنی که یک سال از مرگش میگذرد مرا به تحسین وامیدارد او نمونه ی یک مرد کامل است .

به خودم فکر میکنم چگونه توانستم اینگونه شریک لحظه های خوشی و ناخوشی ام را انتخاب کنم .

romangram.com | @romangraam