#تن_پوشی_از_اجبار_(جلد_اول)
#تن_پوشی_از_اجبار_(جلد_اول)_پارت_45
آرش بدون اینکه از کسی خداحافظی کند یک راست به سمت درب میرود چشمانم دیبا را دنبال میکند که سعی دارد با گفته هایش او را وادار به ماندن کند اما هیچ افاقه ای نمیکند و آرش میرود .
برای من فقط شرمندگی میماند این هم از خوبی کردنم .
دیبا از دور نزدیکم میشود چهره ی شادابش حالا نقاب غم و پریشانی به خود گرفته است و این مرا آزار میدهد .
قبل ار اینکه نزدیکم شود توضیح میدهم .
-واقعا شرمنده دیبا جان من منظوری نداشتم ......
لبخند میزند و دستش را روی شانه ام میگذارد .
-مهم نیست آرش اینروزا زیادی حساس شده .....منتظر یه بهانه بود که بره ، اونم تو دادی دستش
-متاسفم
-ای بابا بیخیال راحت باش
چقدراز درک این زن خوشم می آید.
من و او میتوانیم دوستان خوبی برای همدیگر باشیم برای همین شماره ی او را درون گوشی ام سیو میکنم .
تا به خانه برسم نزدیک نیمه شب است . میدانم کسی منتظر من نیست برای همین بی هیچ سرو صدایی وارد اتاق خوابمان میشوم .
فرهان با دیدن من سریع لپ تاپش را میبندد .
-سلام
فقط سرش را تکان میدهد چشمانش نم دار است یا من اینگونه تصور میکنم .
بی توجه به من برمیخیزد و به سمت دستشویی میرود تمام فکرم مشغول آن چیزی میشود که قبل از آمدنم به طور پنهانی میدید .
آهسته درب لپ تاپ را باز میکنم و درون آخرین اسنادی که مشاهده کرده بود میگردم . چشمم به فیلمی می افتد اما قبل از اینکه بازش کنم سر میرسد .
-بهت یاد ندادن تو لوازم شخصی دیگران سرک نکشی
romangram.com | @romangraam