#تن_پوشی_از_اجبار_(جلد_اول)
#تن_پوشی_از_اجبار_(جلد_اول)_پارت_43
میخواهم بروم اما میدانم این رفتن مرا به آدمی که با این خانه آمده تبدیل نمیکند .
تمام یادگاری هایم را جا میگذارم و تهی تر از قبل میروم .
تمام وسایلم میشود یک چمدان کوچک که فقط از روی احتیاج مبرمی که به آنها دارم برشان میدارم وگرنه انها هم هیچ ارزشی برایم ندارند .
چمدان را بلند میکنم و برق حلقه ای که به نشانه ی تعهد من به سهراب است نگاه میکنم .
این حلقه نباید مرا به این زندگی زنجیر کند درش می آورم و با اینکارم به خود اطمینان میدهم که هرگز به اینجا برنمیگردم .
میدانم من هم همانند هر زنی جز خانه ی پدری ام جایی برای رفتن ندارم .
من عادت به خراب کردن پل های پشت سرم دارم بدون هیچگونه فکری برای آینده ام .
حدود نیم ساعت بعد با چمدانی در دستم جلوی خانه ی پدری ام ایستاده ام میدانم آنها روی خوش نشانم نمیدهند اما چاره ای جز سوختن و ساختن نیست .
زنگ را میفشارم بعد از سپری دقایقی صدای خواب الود مادرم در آیفون میپیچد .
-کیه ؟
-منم مامان باز کن
-تویی بهتا جان بیا بالا
درب که باز میشود طول راهرو را طی میکنم و درست در چهارچوب در با مادرم روبرو میشوم نگاه خندانش به من با دیدن چمدان تبدیل به اخم میشود .
-چی شده بهتا ؟ این چمدون چیه ؟
-مامان تو رو به خدا بذارید بیام تو بعد همه چیزو توضیح میدم
با اخم جلوی ارضا شدن کنجکاوی اش را میگیرد .
-باشه
برای عوض شدن بحث سوال دیگری میپرسم .
romangram.com | @romangraam