#تن_پوشی_از_اجبار_(جلد_اول)
#تن_پوشی_از_اجبار_(جلد_اول)_پارت_41


میدانم خیلی چیزهایم را باختم تا بفهمم نمیتوانم با اجبار زندگی کنم و انتخابم اشتباه بوده اما حالا پای یک بچه هم در میان است و این بیش از همه چیز دست و پایم را میبندد .

آنقدر کانال های تلویزیون را جابه جا کرده ام که خسته شده ام هیچ کدام از برنامه هایش به دلم نمی نشیند سایه ی سنگینی که این روزها بلای جانم شده درست روی من افتاده و فقط من میدانم که چقدر از این سایه ی بالای سر بیزارم .

-خسته نشدی اینقدر تنهایی اینجا نشستی ؟

سهراب راحتی را دور میزند و قبل از اینکه بنشیند کت اش را در می آود و کنار من جایی برای خودش باز میکند برمیخیزم اما با گرفتن دستم مانع آن میشود و دوباره سرجایم قرار میگیرم .

-میشا رو گذاشتم خونه ی مادرم تا بتونیم راحتتر با هم صحبت کنیم

بازهم سکوت میکنم من هیچ حرفی جز جدایی با او ندارم .

-میدونم برای چی ناراحتی .....واقعا متاسفم اصرارم برای بچه و بدون اینکه تو آمادگیشو داشته باشی کار درستی نبود اما حالا که همه چیز تموم شده بهتر نیست بین خودمون این مسئله رو حل کنیم ؟

خودش بهانه ی لازمم را به دستم میدهد . مرگ یکبار شیون هم یکبار تمام شد ان همه صبر برای فراموش کردن مردی که حتی زنده بودنت هم برای اوست.

دلم میخواهد حرف آخرم را بزنم .

-خیلی خوبه که قبول داری در حق من بد کردی در واقع احساس میکنم به من تجاوز شده و تو از حال و روز اونشبم سواستفاده کردی اما حالا دیگه گذشته و باید گذشته ها رو جبران کرد

حرفهایم را بدون نگاه به صورتش میزنم .

-چطوری میتونم گذشته ها رو جبران کنم ؟

-فقط یک راه حل داره

قبل از اینکه راه حل را بگویم میخندد و از جیب بغل کتش دستبند ظریفی را بیرون میکشد و بدون اجازه ی من آن را به دست چپم میبندد . راستش را بخواهید اصلا دلم برایش نمیسوزد و با حرفهایم داغی عمیق بر قلبش میگذارم .

-این دستبند نمیتونه راه حل باشه .....

نفسم را میبرد و با خنده میگوید .

-معلومه که نه اما باعث نمیشه یکم از دلخوری این روزهایت کم کنه

با تحکم میگویم .


romangram.com | @romangraam