#تن_پوشی_از_اجبار_(جلد_اول)
#تن_پوشی_از_اجبار_(جلد_اول)_پارت_40
-نمیخواد کاری بکنی
گونه هایم گل می اندازد و او دیگر نمیخندد برای لحظه ای چشمانمان در هم گره میخورد و فرهان جمله ای را میگوید که در خاطراتم برای همیشه بایگانی میشود .
-تو همیشه زیبایی
چشمانم را نم برمیدارد نه از روی غم بلکه از خوشحالی .
برای لحظه ای از خودمان دور میشویم .
-نمیخوای چیزی بگی ؟
برای اینکه بغضم را فرو دهم رویم را برمیگردانم .
-از حرفهم ناراحت شدی ؟
کسی به درب حمام میکوبد و رویای فرهان دود میشود و جای خود را به سهراب میدهد .
***********
-بهتا پس کی میای میشا گرسنه است ؟
تمام خوشی زیر دوش آب و آرامشم بهم میریزد و کمی صدایم را بالاتر میبرم .
-من کارم طول میکشه خودت شیر خشکشو بده
-بهتا جان اذیت نکن من اندازه هاشو بلد نیستم
از عمد بارها و بارها این جمله را به رخش کشیده ام و باز هم تکرار میکنم .
-هرکی خربزه میخوره پای لرزشم میشینه اونی که بچه میخواست شما بودی نه من پس خودت هم کاراشو انجام بده
میدانم چقدر عصبی است اما برای اینکه جملات بعدی را نگویم رهایم میکند انگار او هم از جدال تازه مان سر بچه خسته شده است .
یک ربع بعد از رفتنش بیرون می آیم خانه در سکوت فرو رفته است چقدر عالی ، نیاز مبرمی به این تنهایی داشتم .
چند وقتی میشود که به فکر جدایی افتاده ام روابط بین من و سهراب خیلی کمرنگ شده و هربار که نزدیکم می آید به هر بهانه ای دکش میکنم .
romangram.com | @romangraam