#تن_پوشی_از_اجبار_(جلد_اول)
#تن_پوشی_از_اجبار_(جلد_اول)_پارت_37


-شادی جان لطف دارن

برعکس ظاهر سرد و جدی اش آدم خونگرمی است آنقدر خوش صحبت است که دقایق کنار او خیلی زود سپری میشوند .

تنها چیزی که توجه مرا جلب کرده مردی است که به تنهایی رو به پنجره نشسته و دود سیگارش را با بازدمش بیرون میدهد . پیراهن مشکی که بر تن دارد مرا یاد میلاد می اندازد .

وقتی نگاهم طولانی میشود دیبا سوال میکند و رد نگاهم را میگیرد .

-حواست کجاست ؟

به خودم می آیم و زاویه ی دیدم را عوض میکنم .

-هیچی همینجا

دیبا نفس عمیقی میکشد و چهره اش رنگ غم میگیرد .

-آرش برادرمه خیلی سخت تونستم راضی اش کنم با من بیاد به حال الانش نگاه نکن یه روزی اگه اون توی مهمونی ها نبود به هیچ کس خوش نمیگذشت

دوباره نگاهم به سمت آن مرد کشیده میشود از پشت تکیده تر به نظر میرسد .

-مگه چه اتفاقی براش افتاده ؟

-داستانش طولانیه اما مرگ سمیرا اونو شکست

-سمیرا همسرش بود ؟

-آره برخلاف مخالفت های ما به پاش وایستاد هنوز یک سال هم نشده بود که با هم ازدواج کرده بودند که خبر آوردن سمیرا تو تصادف برای همیشه از بین ما رفته .....برادرم یک شبه پیر شد

درونم آرش را با فرهان مقایسه میکنم چقدر دلم میخواست به جای سمیرا بودم و کسی حاضر بود برای داشتنم اینگونه بجنگد حتی اگر قرار بود برای کمتر از یک سال با او زندگی کنم .

گاهی مرگ تمام معادلات را برهم میزند همانند خانه ای که بعد از ساخته شدن یک شبه فرو میریزد .

**********

افکارم به سمت این مرد جلب میشود و برای لحظاتی فراموش میکنم چقدر شبیه او هستم .


romangram.com | @romangraam