#تن_پوشی_از_اجبار_(جلد_اول)
#تن_پوشی_از_اجبار_(جلد_اول)_پارت_36

میدانید من چراغ قرمز را دوست دارم چون از ترافیک خیلی بهتر است حداقل میدانی بعد از چند دقیقه ی دیگر میتوانی حرکت کنی اما ترافیک زمان و مکان نمی شناسد .

کاش من هم گاهی می ایستادم و پشت سرم را نگاهی می انداختم و می فهمیدم کجای این زندگی اشتباه کردم اما دلم نمیگذارد که برگردم من هنوز هم اسیر عادتم .....عادتی به نام فرهان.

-ممنون آقا همینجا پیاده میشم

موقعی که پول را حساب میکنم راننده دستش را از عمد با دستم برخورد میدهد .

چیزی نمیگویم چون حرفی برای یک انسان پوچ مغزی همانند او ندارم میگذارم با این لذت کوتاهش سرگرم باشد .

نزدیک درب ورودی خودم را برای بار آخر مرتب میکنم و زنگ را فشار میدهم بی صدا درب باز میشود و من وارد میشوم .

در لحظه ی ورودم مورد اصابت هجومی از بغل و روبوسی قرار میگیرم .

-کجایی خانوم دکتر ؟ یعنی اینقدر سرت شلوغه که سراغی از ما نمیگیری

شادی به اطرافم نگاهی می اندازد و اخم هایش در هم میرود .

-ببینم این آقا فرهانتو با خودت نیاوردی ؟

بغض گلویم را می فشارد اما با سرعت دروغی را که از دیشب برنامه ریزی کرده بودم را بر زبان میرانم .

-نه متاسفانه یک ماموریت فوری پیش اومد با همکاراش رفتن آنکارا

-ای وای دلم میخواست اونم بود اینطوری بیشتر خوش میگذشت باشه همین که تو اینجا کنار مایی برامون کافیه

میخندم از اینکه حرفم را باور کرده خیالم راحت میشود .

-سروین جان بیا با دیبا آشنات کنم

همراه شادی روبروی زنی می ایستم که اندام لاغر و باریکی دارد و تنها زیبایی صورتش گونه هایی است که تازه کاشته .

سعی میکنم از روی ادب لبخند بزنم .

-سلام خیلی خوشبختم

-سلام عزیزم منم همینطور شادی خیلی ازت تعریف کرده بود مشتاق دیدار بودم

romangram.com | @romangraam