#تن_پوشی_از_اجبار_(جلد_اول)
#تن_پوشی_از_اجبار_(جلد_اول)_پارت_29
-میشه بیاید دنبالم
بی اختیار این جملات روی زبانم جاری میشوند اصلا استفاده ازکلمات در مقابل این مرد تازه وارد به زندگی ام دست خودم نیست .
باز هم مکث میکند .
-باشه پس آدرس رو برام ارسال کنید
قبل از اینکه حرفی بزنم صدای بوق های متوالی ارتباط او را با من قطع میکند انگار او هم از سر وظیفه درخواست مرا قبول کرده است.
سعی میکنم برخیزم دستم را به لبه ی تخت آویزان میکنم و تنه ام را بالا میکشم یکدفعه تمام اتاق دور سرم میچرخد و چشمانم را میبندم و به خودم نمی آورم پاهای آویزان از تختم را درون دمپایی های آبی بیمارستان فرو میبرم.
خوشحالم از اینکه کسی منتظرم ایستاده دلم میخواهد لبخند بزنم از کی این همه تنها شدم نمیدانم .
صدای بوق پراید نوک مدادی توجهم را جلب میکند راننده اش مرد جوانی است که پیراهن مشکی بر تن دارد و چشمانش را از شدت گریه ورم دارند .
او مرا چگونه شناخته که برایم بوق میزند جلو میروم و از عمد درب جلو را باز کرده و درون صندلی جا خوش میکنم اخم های راننده درهم میرود ولی برایم مهم نیست کاش فرهان خانه باشد و ما را با هم ببیند آنوقت حسادتش دیدنی است .
-سلام ممنون که اومدین
-سلام کجا باید برم
جوری کلمات را ادا میکند که انگار دلش میخواهد زودتر از شرم خلاص شود .
آدرس خانه ی احزانم را به او میدهم .
-ببخشید شما قبلا منو دیده بودین ؟
-نخیر
-پس چطوری منو شناختید ؟
-شما تنها زنی بودید که از درب بیمارستان خارج شدید منم حدس زدم باید خودتون باشید .......اینجا بپیچم ؟
-بله ......اینطور که معلومه شما خیلی باهوشید
romangram.com | @romangraam