#تن_پوشی_از_اجبار_(جلد_اول)
#تن_پوشی_از_اجبار_(جلد_اول)_پارت_17
-الو سلام من ارباب هستم صاحب همون پرشیا که تو پارکینگ باهاش .....
نمی گذارد حرفم را تمام کنم به یاد می آورد .
-بله بله حالتون چطوره ببخشید من الان در وضعیت مساعدی نیستم خودم باهاتون تماس میگیرم
دلم برایش میسورد و قبول میکنم .
-باشه پس تماس از شما منتظرم
-چشم شمارتون همینه دیگه
-بله
-باشه فعلا خدانگه دار
-خداحافظ
تماس قطع میشود و نفس عمیقی میکشم حتما اتفاق بدی افتاده ای کاش خدا کمکش کند .
برگ سوم : زندگی ادامه دارد
بهتا
خرید هایم را دوباره چک میکنم فعلا برای دو هفته مان کافی است پول را میپردازم و به سختی کیسه ها را حمل میکنم .
دل و دماغ دوباره آمدن را ندارم برای همین هرچه میخواهم یکجا میخرم و اینطوری حملشان سخت تر میشود .
نزدیک به پنح ماه از ازدواجم با سهراب میگذرد و فقط به او عادت کرده ام دیگر همه چیز تبدیل به روتین شده حتی روابط زناشویی مان .
تاکسی دربستی درست روبروی آپارتمانمان نگه میدارد خوبی زندگی در شهرستان نسبت به تهران و شهرهای بزرگ در این است که به سرعت و بدون معطلی به مقصد میرسی .
پیاده میشوم و خریدهایم را کشان کشان حمل میکنم درب را که باز میکنم سهراب خانه است و مادر و خواهرش هم روی راحتی جا خوش کرده اند حالم گرفته میشود .
سهراب جلو می اید و من بازهم باید الکی لبخند بزنم .
romangram.com | @romangraam