#تن_پوشی_از_اجبار_(جلد_اول)
#تن_پوشی_از_اجبار_(جلد_اول)_پارت_15
همانجا دراز میکشم و برمیگردم به روزی که آرزوی هر زنی است .
منتظر پست بعدی باشید .
ساعت 5 صبح است و من بلاتکلیف روی کاناپه نشسته ام حتی دلم نمیخواهد لباس عروسم را دربیاورم به فرهان فکر میکنم چه کار مهمی داشت که نمیتوانست امشب را بگذراند و فردا برود .
بارها و بارها با او تماس گرفته ام اما خاموش است لعنتی گوشی را روی سرامیک پرتاب میکنم .
خواب از سرم پریده و نگرانی و دلشوره جای ان را گرفته است .
چقدر برای این روزهایم نقشه کشیده بودم همه چیز برباد رفت من ماندمو دامادی که تنهایم گذاشته است صدای پاهایش به گوشم میرسدو هرلحظه به من نزدیکتر میشود.
حتی به خودم زحمت نمیدهم سرم را بلند کنم صدایش به گوشم میرسد .
-تو هنوز بیداری ؟
حرفهایش خون را به صورتم میدواند و عصبی از جایم برمیخزم تازه نگاهم او را درست میبیند مثل یک موش اب کشیده شده است و چشمانش از خستگی پف کرده اند تمام خستگی و عصبانیتم محو میشود و نگران میپرسم .
-فرهان اتفاقی افتاده ؟ حالت خوبه ؟
خسته تر از قبل جوابم را میدهد .
-خوبم
همین تک کلمه جواب تمام نگرانی های من است بدون اینکه بایستد وارد اتاق میشود .
به دنبالش میروم و او بی توجه به من لباس هایش را در میآورد .
منتظر هستم مثل هر تازه عروسی ، ولی او میخوابد و پتو را هم روی سرش میکشد .
تحقیر شدن خود را میتوانم لمس کنم و دیگر نمیتوانم تحمل کنم فریاد میکشم .
-فرهان
حتی تکان هم نمیخورد به جانش می افتم و با دستانم مشت هایم را حواله اش میکنم برمیخیزد .
romangram.com | @romangraam