#تن_پوشی_از_اجبار_(جلد_اول)
#تن_پوشی_از_اجبار_(جلد_اول)_پارت_13
تا نزدیک غروب بیمار دارم و بعد منشی برایم چایی می آورد .
-خسته نباشید خانوم دکتر
-ممنون امروز شتشوی گوش داشتیم اگه میشه مطب رو قبل از رفتن تمیز کنید
-بله چشم
کیفم را دردست میگیرم و سوار آسانسور میشوم . موبایلم زنگ میخورد فرهان است لبخند روی صورتم رنگ میگیرد و با عجله جواب میدهم .
-جانم
کمی طول میکشد تا جواب بدهد.
-زنگ بزن به مامانت بگو من نه حوصله دارم نه وقت بگو نمیتونیم بیایم
-اما فرهان فردا روز مادره
-ممنون از یادآوریت فکر میکنی همه مثل خودت فراموشی دارن
از گفتن جانم پشیمان میشوم و بغض راهش را به گلویم باز میکند .
-چی شد لال شدی زنگ میزنی ؟
گوشی را قطع میکنم دستانم یخ زده اند و تپش های قلبم را هم نمیشنوم .
نامرد حتی دلش نیامد یک سلام خشک و خالی کند .
صدای نازک زن در فضای کوچک آسانسور می پیچید .
"پارکینگ "
بی اراده و بی هدف راهم را به سمت ماشینم کج میکنم اما حتی حوصله ی رانندگی را هم ندارم .
مدام در ذهنم مرور میکنم "چه شد که به اینجا رسیدیم " اما بی اختیار به یاد شب عروسی مان می افتم که هیچ شباهتی به بقیه ی عاشقان خوشبخت که برای آغاز زندگی شان لحظه شماری میکنند نداشتیم .
romangram.com | @romangraam