#تن_پوشی_از_اجبار_(جلد_اول)
#تن_پوشی_از_اجبار_(جلد_اول)_پارت_116
-معلومه شما کدوم بیمارستانید الان خودمو میرسونم
-ممنون
آدرس بیمارستان را میگویم و قطع میکنم بودن او واقعا لازم است .
دقایق را از روی ساعت مچی ام میشمارم ولی خبری نیست کسی خبری از پشت این درب بسته به من نمیدهد .
-سروین خانوم
از روی صندلی انتظار برمیخیزم و نگاهش میکنم .
-واقعا ممنونم
-این چه حرفیه خبری نیست ؟
-نه هیچ کس بیرون نیومده
-اما چطوری این اتفاق افتاد ؟
چگونه بگویم کار پدر من بوده آخر تمام زندگی من سر پول به تاراج رفته است .
-نمیدونم چرا و کی بود اما من آوردمش بیمارستان
از نگاه و سکوتش میخوانم که مجاب نشده است اما دیگر حرفی نمیزند .
هرکس دیگری بود باور نمیکرد جواب من واقعا غیرمنطقی است .
بالاخره این درب لعنتی گشوده میشود .
-حالش چطوره ؟
-نگران نباشید خطر رفع شد باید صبر داشته باشید
میخندم واقعا طاقت داغ فرهان را نداشتم.
نفس عمیقی میکشم و روی صندلی انتظار ولو میشوم آرش به اهستگی کنارم مینشیند و زیر لب خدا را شکر میکند اما روی صورتش آثاری از خوشحالی نیست یعنی او از زنده ماندن فرهان ناراحت است .
romangram.com | @romangraam