#تن_پوشی_از_اجبار_(جلد_اول)
#تن_پوشی_از_اجبار_(جلد_اول)_پارت_114

مرا با حرص روی زمین پرت میکند و خودش اشک میریزد .

-نمیدونی چقدر بهونتو میگرفت میپرسید بابا چرا مامان برنمیگرده مگه چیکار کردم که قهر کرده و رفته .....چی میگفتم

توی سرش میزند .

-من خاک برسر چی میگفتم ......هان جوابمو بده الان وجدانت راحته .....میتونی بری و راحت به زندگی خودت برسی

تمام حاضرین با کینه نگاهم میکنند .

-ما اومدیم تا تو رو ببینیم که همه چیز تموم شد اون تصادف میشای منو گرفت

شانه هایش میلرزند به سختی برمیخیزم و در بهت نگاه حاضرین راهم را میکشم و میروم ماندنم در جایی که دردی را دوا نمیکند جایز نیست .

دیر آمدم میدانم حتی یارای گرفتن حلالیت هم ندارم .

کاوه نزدیک می آید و بدون توجه به همه چیز سرم را روی سینه اش میگذارم و زار میزنم از این همه بلاتکلیفی خسته ام بودنم به هیچ دردی نمیخورد .

-آروم باش بهتا باید تاوان اشتباهاتتو بدی وگرنه سبک نمیشی

بازهم حقیقت ها را به رخم میکشد .

-میشه فقط دلداری ام بدی

-باشه ببخشید

-میخوام برگردم تهران دیگه اینجا کاری ندارم

-ولی تو که ......

-خواهش میکنم

-باشه

گاهی برای طلب دستهایی که تو را یاری کنند مجبوری رازهایی رو فاش کنی که حتی به عزیزترین کس زندگیتم نگفتی حکایت کاوه برای من همان دستهایی است که کمشان دارم و مجبورم وجود دختری را بگویم که ناخواسته وارد زندگیم شد و ناخواسته هم رفت .

یادم هست وقتی براش تعریف کردم چقدر اشک ریخت و مثل همیشه بازهم مرا مقصر دونست گرچه درست میگفت اما دلم میخواست کسی مرا حمایت میکرد .

romangram.com | @romangraam