#تن_پوشی_از_اجبار_(جلد_اول)
#تن_پوشی_از_اجبار_(جلد_اول)_پارت_113


-مهم نیست من تنهات نمیذارم

حوصله ی کل کل ندارم ولی به سختی کلمات را کنار هم میچینم .

-حرف گوش کن کاوه

نگاهش رنگ مهر میگیرد و بی هیچ حرفی کنار ماشین می ایستد .

پاهایم توان وزنم را ندارند ای کاش تنها بودم خودم و یکی یک دانه فرزندم .

صدای قرآن و زجه های زنی دل پاره پاره ام را نمک میزند .

نزدیکتر که می ایم او را میشناسم مادر سهراب است با هر اشکی که میریزد مرا مورد لعن و نفرین قرار میدهد .

سهراب تکیده تر از قبل شده است در آن پیراهن سیاه دورتر از مزار روی زمین نشسته است و همانند دیوانه ها عکس میشا را نگاه میکند .

همان عکسی که با پیراهن عروس انداخته بود و موهایش را با یک تل صورتی به سمت بالا هدایت کرده بود و میخندید دلم برای معصومیت چهره اش کباب میشود دخترم دیگر عروس نمیشود فقط برای اینکه مادرش عروس مرد دیگری باشد .

نمیدانم کی به آنها نزدیک شده ام و به پهنای صورت اشک میریزم ولی از صدای عربده های سهراب میفهمم آمدنم زخم های همه را تازه کرده است .

سهراب به سمتم حمله ور میشود ولی چند مرد دیگر جلویش را میگیرند بی توجه به او نزدیک میروم و درست در برابر کودکم مینشینم و صورتم را روی نام زیبایش میگذارم و او را در آغوشم میفشارم .

-میشا جان ..مامان اومده گفته بودی خیلی دلتنگی ...پاشو ببین من اومدم

تن صدایم به قدری بالاست که ناخودآگاه همه خاموش میشوند .

-عزیز دل مامان تو رو به خدا منو ببخش

هق هق میزنم ولی دستی مرا با خشونت بلند میکند نگاهم تار است اما سهراب را میشناسم خشونت از تمام وجودش شعله میکشد .

-لعنت به روزی که تو اومدی توی زندگیم ای کاش میمردمو همچین روزی رو نمیدیدم برای چی اومدی تو که هیچ نسبتی با این بچه نداشتی ...طلب بخشش میکنی میدونی چه کسی باعث شد میشای کوچولوی من زیر خروارها خاک بخوابه

انگشت اشاره اش را به سمت من میگیرد به قدری دستم را میفشارد که ناخودآگاه صورتم جمع میشود .

-تو ...توی مثلا مادر ....چقدر زار زدم و گفتم من هیچی بذار این بچه محبت مادرو احساس کنه اما تو چیکار کردی


romangram.com | @romangraam