#تن_پوشی_از_اجبار_(جلد_اول)
#تن_پوشی_از_اجبار_(جلد_اول)_پارت_112
میرود اصلا نیازی به نقشه های پدرم نیست فرهان به راحتی حاضر است هرچه میخواهم را فراهم کند .
از پنجره به بیرون مینگرم و بعد از دقایقی فرهان با چمدانش با فاصله ای خیلی دور از من درب ماشینش را باز میکند.
نمیدانم چه چیزی در فرهان تغییر کرده که برای اولین بار همانند یک مرد واقعی رفتار میکند .
به افکارم میخندم چه چیزی جز معجزه ای به نام بهتا .
بازهم بغض گلویم را میفشارد نگاهم را به آسمان میدوزم نمیخواهم رفتنش از این خانه را به خاطر بسپارم .
ثانیه ها را میشمارم و پایین را نگاه میکنم اما هنوز نرفته است در کنارش مردی با یک تیشرت آبی رنگ کهنه ایستاده است و چیزی میپرسد و فرهان توضیحاتی میدهد ای کاش او زودتر برودتا من هم بتوانم از این پنجره دل بکنم .
اما زهی خیال باطل فرهان پیاده میشود و با دستش برای او کروکی میکشد قد و قواره اش یک هوا درشت تر از فرهان است.
در دستش شی براقی دارد که از این بالا هم میتوانم برقش را ببینم ناگهان زیر دلم خالی میشود و دنیا در برابرم تیره و تار فکری که ذهنم را مشغول کرده خیلی سریعتر از عکس العمل من صورت میگیرد .
کوچه خلوت است و پرنده هم پر نمیزند میدوم نباید بگذارم اتفاقی برای فرهان بیافتد شک ندارم این مرد مامور پدر است .
برگ بیست و یکم : مزار کودک تنهایم
بهتا
دیر میرسم مثل همیشه .
حتی نمیتوانم دوباره صورت کوچکش را نظاره کنم .
چگونه توانستند بدون من مراسم را اجرا کنند به اندازه یک دنیا با کودکم حرف داشتم .
اما حق دارند چه کسی به مادری چون من اهمیت میدهد .
-بذار کمکت کنم
به کمک کاوه به سختی از ماشین پیاده میشوم کمی دورتر مزار کودک تنهایم دنیا را در برابر دیدگانم تیره و تار میکند .
جمعیت زیادی امروز اینجا هستند همه ی آنها زودتر از من رسیده اند .
-کاوه جان تو بمون توی ماشین نمیخوام حرف و حدیثی پیش بیاد
romangram.com | @romangraam