#تن_پوشی_از_اجبار_(جلد_اول)
#تن_پوشی_از_اجبار_(جلد_اول)_پارت_108

اعصابم به شدت متشنج است وتمام بدنم به لرزه افتاده است توانی برای ایستادن ندارم ناخودآگاه زانوهایم خم میشوند وروی زمین پهن میشوم .دیدم به دلیل اشک های بی محابا تار تار است وتصویر فرهان در برابر چشمانم بی جان ومحو میشود.

اومیرود اما همین دقایقی را که برای حرفهایم گوش شنوا میشود برایم کافی است.پدرم درب اتاقش را باز میکند.

-سروین عزیزم چی شده؟

دردم را میداند اما باز هم میپرسد با سوالش هق هق میزنم.نمیدانم از ترس آبرو است یا این که عشق پدرانه اش ؛ اما هرچه هست مرا در آغوش میگیرد.سرم را روی شانه های مردانه اش میگذارم واو میشود تکیه گاهی که برای اولین بار تجربه اش میکنم.

-سروین کافیه دیگه بیا بریم دفتر من قول میدم همه چیزو درست کنم .

مرا بلند میکند وهمراه خودش به داخل دفترش میبرد.

با کمک او روی راحتی درست مقابل میزش مینشینم اما برخلاف همیشه کنارم مینشیند و پشتم را نوازش میکند .

-ازت انتظار دارم دختر قوی باشی همه چیز با صبر حل میشه

-اما بابا شما نمیدونید بین ما .......

میان حرفم میدود .

-میدونم اما این اختلاف ها طبیعیه

-طبیعی نیست بابا فرهان کس دیگه ای رو دوست داره

حالت آرام چهره اش رنگ عصبانیت میگیرد و با تحکم میپرسد .

-تو چی گفتی ؟

-خیلی وقته شاید از روز ازدواجمون

-یعنی تو این همه مدت میدونستیو به من نگفتی اگه .......

اینبار من کلامش را میبرم .

-نمیخواستم شما و مامانو ناراحت کنم

لحن صدایم را آهسته تر میکنم .

romangram.com | @romangraam