#تن_پوشی_از_اجبار_(جلد_اول)
#تن_پوشی_از_اجبار_(جلد_اول)_پارت_105
-باشه
بعد از مدتی به هتل میرسم کرایه را حساب میکنم و پیاده میشوم .
نگهبان مرا میشناسد و دکمه آسانسور را برایم میزند .
هر لحظه که به اتاق مدیریت نزدیک تر میشوم استرسم بیشتر میشود دستانم یخ زده اند میدانم امروز اتفاق خوبی در این اتاق نمی افتد .
با تقه ای به درب وارد میشوم .
پدرم روی صندلی چرخان پشت میز مدیریت نشسته است و با دستش به راحتی روبرو اشاره میکند باورم نمیشود فرهان اینجا چه میکند میدانستم اتفاقی در راه است .
او با چه جرات و رویی به اینجا آمده است چطور میتواند در چشمان من نگاه کند و اینگونه پا روی پایش بیاندازد .
-چرا همینطوری اونجا ایستادی بشین کنار فرهان
پدرم کلمات را با تحکم ادا میکند با اینکه دلم نمیخواهد کنار او بنشینم اما به دستور پدرم با فاصله کنارش مینشینم و بدون اینکه به فرهان نگاهی بیاندازم به پدرم چشم میدوزم .
پدرم برگه ای را از روی میز برمیدارد و با عصبانیت آن را جلوی من پرت میکند .
-این چیه ؟
برمیخیزم و برگه را برمیدارم احضاریه دادگاه خانواده است دیگه داشتم برای آمدنش نگران میشدم با لبخند سرجایم مینشینم و برگه را روی میز میگذارم .
-کاملا مشخصه ، احضاریه است
-ساکت شو دختره ی گستاخ یادم نمیاد دخترمو اینطوری تربیت کرده باشم
بغض راه گلویم را میبندد اما مقاومت میکنم .
-من دیگه نمیخوام به اون خونه برگردم
-برمیگردی...... دیگه نشنوم حرفی از جدایی بزنیا این برگه رو هم پاره کن و بریز دور
-آخه بابا شما نمیدونید من چی کشیدم بذارید براتون توضیح بدم ....
romangram.com | @romangraam