#تن_پوشی_از_اجبار_(جلد_اول)
#تن_پوشی_از_اجبار_(جلد_اول)_پارت_102

به آرش مینگرم که کنارم ایستاده و با اخم بهتا را مینگرد با اینکه این زن همه چیزم را گرفت اما دلم میخواهد با او صحبت کنم .

-آقای میلاد من معذرت میخوام اما اگه اجازه بدید میخواستم همراه این خانوم برم اشکالی که نداره ؟

آرش با لبخند سرش را تکان میدهد و از ما فاصله میگیرد .

-پس من میرم هر موقع کاری داشتید باهام تماس بگیرید

-باشه ممنون

میگذارم حسابی از ما دور شود کمی دورتر آنطرف خیابان کاوه را میبینم که به ماشینش تکیه زده و دست به سینه ما را مینگرد .

تازه میفهمم چرا آنشب از من عذرخواهی میکرد حتما با بهتا آشناست و او را به مهمانی آورده صدای بهتا مرا از افکارم جدا میکند .

-واقعا ممنونم که اجازه دادید .....

میان حرفش میدوم .

-زیاد خوشحال نشین چون وقت زیادی ندارم که کنار شما تلف کنم پس زودتر حرفتونو بزنید

-چشم اما بهتر نیست بریم داخل رستوران

قبول میکنم و جلوتر از او داخل رستوران میشوم .

گوشه ای دنج و خلوت را انتخاب میکنم و هردو مینشینیم تمام حرکاتش را زیر نظر دارم چقدر ظریف و با ناز دستکش های مشکی خزدارش را از دستش درمی آورد و کنار کیف کوچکش روی میز میگذارد .

-راستش نمیدونم چطوری شروع کنم ......

-برید سر اصل مطلب

از دخالت ناگهانی ام میان حرفش جا میخورد و چشمان درشتش را به من میدوزد و حلقه ای اشک چشمانش را زیباتر میکند .

-بله حق با شماست .......من دارم میرم پیش دخترم

او چه میگوید پس او یک دختر دارد با اینکه کاری ندارم اما به ساعت مچی ام نگاهی می اندازم و او با سرعت بیشتری حرف میزند .

-دختر سه ساله ای که به خاطر خودخواهی های من برای همیشه از این دنیا پر کشید و رفت درست همون شبی که من دل شما رو شکستم

romangram.com | @romangraam