#تن_پوشی_از_اجبار_(جلد_اول)
#تن_پوشی_از_اجبار_(جلد_اول)_پارت_101


-خب راستش قبلا ایران برام تبدیل به جایی شده بود که فقط خاطرات تلخ رو بهم یادآوری میکرد اما الان انگیزه ای محکمی برای موندنم دارم

-چه انگیزه ای ؟

-شاید یک روزی بهتون گفتم اما حالا مهمترین مسئله دونستن دلیل اومدنتون خونه ی دیبا است و حال و روزی که دیشب داشتین

دسته ی کیفم را درون دستم میفشارم و از جواب طفره میروم دلم نمیخواهد آرش از زندگی درب و داغونم چیزی بداند .

-اون مسئله به زودی حل میشه شما نگران نباشین

حالت چهره اش عوض میشود و دیگر خبری از صورت بشاش و مهربانش نیست .

-میدونید منم دلم نمیخواست کسی از زندگیم سردربیاره وقتی دیبا همه چیزو براتون تعریف کرد خیلی بهم برخورد اما اشتباه میکردم بالاخره منم نیاز به کسی داشتم که دردامو باهاش تقسیم کنم به لطف شما و کمک های به جا و درستتون الان حالم خیلی خوبه پس خواهش میکنم شما هم منو محرم بدونید و بذارید کمکتون کنم

-مسئله من طوری نیست که بخوام از کسی کمک بگیرم در واقع همه چیز به پایان رسیده و چاره اش فقط یک دادخواست طلاقه که اونم همین امروز صبح انجامش دادم به هر حال بابت همدردیتون ممنون

برمیخیزم و آرش دست و پایش را گم میکند .

-خواهش میکنم بشینید قول میدم دیگه چیزی نپرسم

-ببخشید حالم اصلا خوب نیست میخوام یکم قدم بزنم

-باشه هرطور شما مایلین

بعد از پرداخت صورت حساب شانه به شانه ی هم رستوران را ترک میکنیم .

در سکوت راه میرویم و من نمیدانم پایان این راه کجاست و چه تصمیمی برای آینده ام دارم .

-سلام

صدای زنی باعث میشود هر دو برگردیم و نگاهش کنیم خدای من این زن بهتاست چقدر رنگ پریده و لاغر شده است و دور چشمانش به دلیل گریه ی زیاد پف کرده است اما باز هم زیباست .

سرتا پا سیاه پوشیده است و سعی دارد نگاهش را از نگاهم بدزدد.

-میشه تنها صحبت کنیم


romangram.com | @romangraam