#سولمیت
#سولمیت_پارت_9
خیره به منظره روبروم گفتم: بچه ها، این جا واقعا خوشگله!
شادی هم مثل من خیره به منظره جواب داد: تا حالا کوه ندیده بودی..
زهرا با سرتق بازی جواب داد: نه بابا این بشر انقدر ترسو هست که تا تپه ی دهاتشون هم به زور میره چه برسه به کوه.
شادی و زهرا دوستایی که از بچگی داشتم همیشه به خاطر ترسو بودنم منو دست می انداختن. من از یه چیزی بیشتر از هر چی می ترسیدم. روبرو شدن با مرگ.. و یکبار خواستم با اون ترس روبرو شم..تو پشت بوم خونمون..
اخم مصنوعی کردم و گفتم: آره، فقط شما کوه دیدین من نه که از پشت کوه اومدم خود کوه رو تا حالا ندیدم. فقط پشتشو دیدم.
ادامه دادم: بچه ها خدا کنه تا غروب به قله برسیم واقعا قشنگ میشه اون موقع.
شادی که بطری ابش رو در اورده بود که قبل رفتن کمی ازش بخوره جواب داد: اگه نرسیم همش تقصیر تو هست فاطمه، از بس کندی.
شروع کردن به دست انداختنم. من که حواسم به طور کل ازشون پرت بود نفهمیدم درباره ی چی حرف می زنن.
- شادی،زهرا...من واقعا از این جا میترسم...اگر سقوط کنیم چی؟
زهرا دستش رو انداخت رو شونم و من رو به خودش نزدیک کرد و گفت: سقوط کنی من خودم می گیرمت برا خودمم اتفاقی بیفته نمیذارم تو چیزیت بشه!
شادی صحبت زهرا رو ادامه داد: برا ترسو ها هیچ وقت اتفاق بد نمی افته!
همون لحظه بود که فهمیدم دوستای بچگیم چقدر ازم دور هستند که فکر می کنند هیچ اتفاق بدی تو زندگیم نداشتم. من که چند تا خودکشی رو به چشمم دیده بودم..
.
.
romangram.com | @romangraam