#سولمیت
#سولمیت_پارت_8

.

- کوه؟ تو این اوضاع قرنطینه؟

- مامان دارم از افسردگی میمیرم، با دوستام یکم خوش بگذرونیم دیگه، هووم؟ هوووووم؟؟! یه سال گذشت تازه زمستون امسال واکسن کشف کردن یه سال هم باید صبر کنیم که اینجا برسه...دیوونه شدم تو خونه...

لبامو غنچه کردم و شونه هامو با ناز برا مامانم تکون دادم. انقدر خودمو لوس کردم که راضی شد.

وسایلم رو جمع کردم و دوستام که جلو در خونمون منتظرم بودن به محض دیدن من، از ماشین پیاده شدند.

از بغل کردنشون امتناع کردم و گفتم: کجا کجا بغلم کنی کرونا بگیریم همینمون مونده.

زهرانیشگونی به دستم زد و گفت: بابا دیوونه چند ماهه همو ندیدیم حالا خدا رو شکر سالمیم هممون! خیلی بی عاطفه ای!

شادی حرف زهرا رو ادامه داد: و خیلی هم ترسو.

سعی کردم موضع خودم رو با بازی کلمات حفظ کنم: من ترسو نیستم فقط محتاطم!

با دو لایه ماسک و دو لایه دستکش از دوستم خواهش کردم در ماشین رو باز کنه.

شادی با اکراه دستش رو به سمت دستگیره برد: دستگیره ی ماشین رو هم باید از ترس...ببخشید احتیاطای این خانوم ضدعفونی کنیم.

- باز کن در رو لوس نشو!

خنده ای کردم و دونه دونه بغلشون کردم. نمیدونم چرا. ولی همه ی این ترس ها رو اون لحظه کنار گذاشتم. انگار که خودم نباشم. توی بغلم دژاووی قشنگی حس کردم.

بعد چند ثانیه از بغلم جداشون کردم: بسته دیگه، تا لوستون نکردم سوار شین!

توی جاده ای که از خنده و موسیقی ماشینمون پر شده بود راهی شدیم...

romangram.com | @romangraam