#سولمیت
#سولمیت_پارت_7


- به غیر این خودکشی چیزای دیگه هم هست.

- من که اتفاق بد دیگه ای تو زندگیم نداشتم.

- اتفاقای بد ریز و درشتی که متوجهشون نیستی.

کلافه از حرفای بی سرو تهش جواب دادم: من که نمی فهمم چی داری میگی و.. .در ضمن از اینکه الان دارم باهات حرف می زنم داره حالم بهم می خوره... وقفه ی چند ثانیه ای امروز تو، دوست مامانم که از خاله هم بهم نزدیک تر بود رو ازم گرفت.

بی هیچ منطقی ادامه دادم: بیا هیچ وقت دیگه همدیگه رو نبینیم. نه تو واقعیت نه تو دژاوو!

بدون اینکه بذارم جواب بده کیفم رو از روی میز کافه برداشتم و رفتم...

.

.

.

شش ماه بعد

این چند وقت، انقدر خودم رو با کارهای متفرقه تو خونه، خفه کرده بودم که نذارم قرنطینه، فکرم رو سمت حوادث گذشته ببره. می دونستم خیلی بی منطق شده بودم ولی می خواستم همه ی اتفاقای بدم رو به اون آدم ربط بدم و اون رو مقصر بدونم. من همیشه آدم ترسویی بودم و توی شرایط سخت به فکر فرار بودم تا راه چاره. فراری که داشتم از واقعیت زندگی می کردم خیلی زود ورق بدشو واسم رو کرد. این مدت، ناخودآگاهم من رو به سمت دژاووهای زیادی می کشوند که تو هر کدوم اتفاق بدی می افتاد. ولی من بی توجه بهشون، خودم رو سریع از اون موقعیت بیرون می کشیدم. من که نمی تونستم از زلزله ی یک شهر دیگه جلوگیری کنم یا پسری که دوست دختر سابقش رو بعد شکنجه و آزار و اذیت مجبور به کارهایی میکرده و دختر رو تهدید میکرده که در صورت تن ندادن به خواسته هاش آبروشو پیش والدین و همه کس میبره و دست آخر توی یک بیابونی ولش میکنه و توی یک وضعیت بدی پیداش میکنن، که من همه ی این ها رو هم تو دژاوو و بعدتر تو روزنامه ها دیدم. حتی مرگ بچه گربه ی خیابونی رو هم تو دژاوو و بعد اون جسدشو تو حیاط خونمون دیدم... نمی خواستم به هیچ کدوم اهمیت بدم و نمی دادم. برای آروم کردن وجدانم، همه ی تقصیر ها رو دوباره و دوباره بی هیچ منطقی گردن "سولمیت" می انداختم.

کم کم تحمل وضعیت برام سخت شده بود...

.

.


romangram.com | @romangraam