#سولمیت
#سولمیت_پارت_6
- من که نگفتم چی میخوام.
لبخندی زد: طبع تو سرده.
بلافاصله جواب دادم: لابد طبع تو هم گرمه!
پوزخندی زدم و بدون اینکه مهلت جواب بهش بدم: مثل اینکه به غیر اتفاقای تلخ زندگیم، از طبع من هم خبر داری. دیگه چیا می دونی؟
چشمامو بهش دوختم.
نگاهمو با نگاه عمیقش جواب داد: بهت که گفته بودم...
وسط حرفش پریدم و گفتم: آره آره گفته بودی.. چی بود؟ سولمیتتتت!
به یه دلیل ناواضح نمی تونستم بیشتر از این باهاش کنایه دار صحبت کنم، با این که کارم همیشه کنایه انداختن به این و اون بود. هیچ حسی بهش نداشتم و در عین حال هر چی تو چشماش بود رو می تونستم بخونم...
سولمیت سرش رو پایین انداخته بود: به خاطر اتفاق امروز متاسفم.
برای چی باید متاسف باشه؟ درسته از اتفاقای وصل شده به هم دیگه با خبر بودیم ولی قطعا تقصیر ما نبود...
- من امروز تونستم خودکشی رو واضح ببینم. تو حتما میدونی چه ارتباطی به ما داره؟ آره؟ اگه یه لحظه مکث نکرده بودم و زود گوشی رو از مامانم گرفته بودم میتونستم منصرفش کنم.
- وقتی تو دژاووی امروز تو رو دیدم که تونسته بودی واضح همه چی رو ببینی، برخلاف دفعه های قبل، چند لحظه مکث کردم. به خاطر همین نتونستی زود عکس العمل نشون بدی ..تقصیر تو نیست.
آب دهانشو قورت داد و ادامه داد: خودکشی های قبلی هم، به هم وصل بودیم. اون موقع تو نمی تونستی منو ببینی ولی من می تونستم. از اون جایی که سنم کم بود کار زیادی از دستم برنمی اومد. ببین میدونم الان حالت خوب نیست ولی باید این زنجیره ی شش سال یه بار رو قطع کنیم. مطمئنا به ما ربط داره و تنها کسایی که می تونن از این اتفاق جلوگیری کنن ما هستیم.
چشمام از تعجب گرد شده بود.
-شش سال دیگه! برنامه ریزی طولانی مدت هدفدار لابد..
romangram.com | @romangraam