#سولمیت
#سولمیت_پارت_5


بی قرار یه تاکسی گرفتم و خودم رو به بیمارستون رسوندم. جلوی آسانسور که پر از آدم بود رو بی خیال شدم و پله ها رو دو تا یکی بالا رفتم. بدون اینکه از سرم بگذره از کجا طبقشو میدونم نفس زنان خودم رو رسوندم. لبه ی پله رو گرفتم تا نفسم رو از سر بگیرم که صدای آشنایی تمام بدنم رو لرزوند..

.

.

.

- تو...

- چرا...

نتونستم حرفمو کامل کنم و دوباره سرمو پایین گرفتم.

سولمیت: خیلی رنگت پریده..

بدون اینکه نگاش کنم: میشه بگی جریان چیه؟

- الان از حال میری بریم پایین تو بوفه بیمارستان یه چیزی بخور برات توضیح میدم.

صدام رو بالا بردم و با گریه دوباره پرسیدم: جریان این اتفاقا چیه؟

با سکوت بهم زل زده بود. چند ثانیه ای که گذشت کمی به خودم اومدم و گفتم: باشه بریم پایین توضیح بده.

...

سولمیت در حالیکه به منوی روی دیوار کافه نگاه میکرد گفت: یه قهوه داغ و یه ایس کافی.


romangram.com | @romangraam