#سولمیت
#سولمیت_پارت_4

مامانم که لحظه ای قبل تر از اون گوشی رو قطع کرده بود داشت با تعجب نگام میکرد.

- چی میگی؟!

بدون اینکه جوابش رو بدم تلفن رو برداشتم و خودم بهش زنگ زدم. برنداشت... ناامید از همه چی گوشی از دستم افتاد و خودم هم ماتم برده بود...

دوباره همون حس وجودم رو گرفته بود. این بار چشمام رو با آرامش روی هم گذاشتم و ادامه ی دژاووم رو دیدم.

- مامان، پاشو باید بریم بیمارستان.

- همین کارم می خواستم بکنم.

مامانم بدون اینکه منظورمو بفهمه اماده شد. دستکش و ماسک دوران قرنطینه رو برداشت. من هم آماده شدم که بریم.

.

.

.

.

خودکشی بهترین دوست مادرم که بچه ی دو ساله اش رو به خاطر کرونا از دست داده بود تلخ تر از خودکشی های قبلی بود. موقع خودکشی هیچ کدوم نبودم ولی جسد هر سه تاشونو من اول از همه دیده بودم. جسد همکلاسیم که رگشو زده بود... جسد دخترخالم که نصفه شب خودشو تو خونه ی ما دار زده بود. تو اتاقی که شبشو با هم خوابیده بودیم... الان هم جسد بهترین دوست مامانم. نقطه ی اشتراک هر سه، این حس دژاوو بود ولی این دفعه به مراتب واضح تر و عمیق تر بود.. هیچ کاری نتونستم بکنم..

توی افکار خودم بودم که دیدم پرستارها داشتند زیر لب چیزی میگفتند: شنیدی؟توی بیمارستان سینا هم، یه نفر خودکشی کرده!

با سرعت به سمتش رفتم: کجا؟ کدوم بیمارستان؟ آدرسش رو بهم بده!

پرستار با صورت مات زده آدرس رو روی کاغذ برام نوشت. مامانم که بهش سرم زده بودن رو بهشون سپردم و رفتم.

romangram.com | @romangraam