#سولمیت
#سولمیت_پارت_3
نگاهی به ساعتش کرد: ببین من پنج دقیقه دیگه باید از اینجا رفته باشم و تو خونم که اون سر شهرهست باشم، الان نمیتونم برات توضیح کامل بدم ولی مطمئن باش تو حادثه ی بعدی هم، همو می بینیم. فقط خواهش می کنم به خاطر منم که شده به خودکشی فکر نکن!
- هااا..؟! به خاطر تو؟
بدون اینکه جوابم رو بده پشتش رو بهم کرد و با سرعت باد از روی پشت بوم خونمون به پشت بوم خونه همسایه و همسایه بعدی و بعدترش رفت. انگار که با "هیچ" حرف زده باشم.
چشمم سمت افقی بود که توش محو شد.
صدای مامانم از تو حیاط بلند شد که داشت منو صدا می زد. از این سمت پشت بوم که به سمت خیابون بود به سمت دیگش رفتم و مامانم که داشت گل های حیاط رو آب می داد صدام زد که برم بهش کمک کنم. پاهام که تقریبا فلج شده بود رو به زور کشوندم و به حیاط رفتم.
یک هفته ای از جریان پشت بوم می گذشت. اون حس نادری که اون لحظه ها داشتم و حرفهایی که بهم زده بود رو نه میتونستم درک کنم نه اینکه با حرفهاش غریب باشم. مثل این می موند که متعلق به این دنیا نباشم و روحم جای دیگه درگیر باشه ولی خودمم ازش بی خبر باشم. خوشحال نبودم. حتی ناراحت هم نبودم. فقط گنگ و گیج بودم. با در اومدن صدای گوشیم، پلک چشمام تکون خورد و هم چنان دراز کش رو تخت، سرم رو به سمت گوشی چرخوندم.
- سلام خوبی؟ فاطمه جواب تکلیف مجازی استاد علیمی رو پیدا نمیکنم، تو میدونی جوابشو..
منتظر این پیاما نبودم. با ناامیدی تمام، ابروهام رو بالا انداختم و لب هام رو به هم دوختم و "اوووف و ااهییی" از ته دل بیرون دادم.
امیدی نداشتم ولی ته دلم آرزو می کردم پیامی از طرفش برام بیاد. با چه شماره ای! خدا می دونست... تو دلم با منطقی که معلوم نبود از کجا نشات میگیره گفتم: خوب، اون که منو می شناسه، تمام اتفاقای تلخ و مهم زندگیم رو هم میدونه، لابد شمارمم بلده!
با این فکر خودم خندم گرفت و شونه هامو واس منطقم بالا انداختم. گوشی رو گذاشتم رو تخت و بلند شدم به سمت در. دستم رو روی در که گذاشتم، دژاوویی عمیق تمام وجودم رو گرفت. این حس همیشه آشنا عمیق تر از دفعات قبل بود. طوری که همه اندام هام بی حس شده بود و ناچار روی زمین نشستم. سرم رو با دو دستم گرفتم. سعی کردم که بیشتر از این موقعیت سر در بیارم. هیچ وقت تو این موقعیت نتونسته بودم لحظه ی بعدی رو حدس بزنم ولی یه چیزی قلقلکم می داد که این دفعه فرق داره... این دفعه فرق داره... چشمام رو، روی هم فشار دادم و دندون هام رو روی هم سابیدم. نفس هام رو با شدت بیشتری بیرون دادم... تصویری که از ذهنم رد شد، ترسناک تر از همه ی خودکشی هایی بود که باهاشون در ارتباط بودم... با وحشت چشمام رو باز کردم...
- لعنتی...نباید بازشون میکردم..نباید تمرکزمو از دست میدادم.
نفس هام که شمارش تو ثانیه از دستم در رفته بود رو به صورت خودآگاه عمیق تر کردم و به سمت کیفم دویدم. با دستایی که می لرزیدن سراسیمه داخل کیف رو گشتم تا دفترچمو پیدا کنم. هر چی که دیده بودم رو نوشتم. چهار زانو روبروی کاغذ خیس شده با اشک نشستم.
سرم رو پایین اوردم و سعی کردم بقیه حادثه رو بفهمم، ولی بی فایده بود. تلفن خونمون زنگ خورد و بلافاصله فهمیدم مامانم داره با شخص تو دژاووی چند لحظه پیشم حرف می زنه. گوش هام رو تیز کردم که صدای مامانم رو بشنوم. جرئت نداشتم بلند شم و یه عاملی که نمیدونم چی بود هم مانعم شد. پشت تلفن همون حرفایی که دیده بودم زده شد. به خودم اومدم و به سمت مامانم دویدم...
- مامان، بهش بگو الان میایم بیمارستان. فقط دست به هیچ کاری نزنه... جون هر کی دوست داری... مامان!!
romangram.com | @romangraam