#سولمیت
#سولمیت_پارت_2
سوالی که از فرد آشنات بپرسی.
از زیر ماسک جواب داد: تو رو خدا کمک کن بیام بالا توضیح بدم.
دستای عرق کردشو گرفتم که شاید لحظه ای تاخیر، از روی میله لیز می خورد و می افتاد. من فقط مثل یه آچار کمکی عمل کردم و بیشتر خودش، وزنش رو به بالا کشید و از لبه روی پشت بوم پرت شد.
-:"تو.... کی هستی؟د ..د..د.دززدد؟!"
همون حس غریب و نادری که چند بار تجربه اش کرده بودم کل وجودم رو گرفته بود. همه ی این حس تو چشمام جمع شد و همش تبدیل به اشک چشام شد. انگار همه این حس تو کیسه اشک رفته باشه و با قدرت تمام فشارش بده. دستام بی حس شده بود. دهنم خشک شده بود و جوابی که داشت بهم می داد رو هم نمی شنیدم. با چند تا تکونی که بهم داد تونستم پلک بزنم و چشمام رو روش چرخوندم. سعی میکردم صداشو بشنوم...
- الان نمیتونم توضیح بدم! من دزد نیستم خوب؟ میشنوی؟! ...با توام...میشن...
اب دهن نداشته ام رو قورت دادم: میشنوم...
- الان باید برم... اگه نرم ممکنه اتفاقای بدی بیوفته، هم برا من هم تو... میدونم منو نمی شناسی... توضیح زیادی نمی تونم بهت بدم. شش سال پیش... شش سال پیش که دخترخالت خودکشی کرد... دخترخاله ی منم همون موقع همون شکل خودکشی کرد. خودش رو دار زده بود... نصفه شب...
چشمای گشادم، گشادتر شد.
- چی داری میگی؟! ا..اا...اازز کجا اینا رو میدونی؟!
بی توجه به حرفامم ادامه داد: دوازده سال پیش. یادته؟ یکی از همکلاسیای مدرست، رگشو زد... همکلاسی منم همون روز، همین شکل خودکشی کرد...
زبونم بند اومده بود: چییی...چی داری میگی.... از کجا اخه... تو از کجا میدونی؟!
- الانم خودت تو فکر خودکشی بودی .... همین جا.. لبه پشت بوم.
همه حواس داشته و نداشتم از کار افتاده بود. فقط تونستم لب هامو کمی تکون بدم: مگه اینکه عزرائیل باشی!
لبخند محوی که بیشتر شبیه پوزخند بود تحویلم داد: نه عزرائیل نیستم. من، سولمیت توام!
romangram.com | @romangraam