#سولمیت
#سولمیت_پارت_1
- بابا می خوای گوشی رو بدم زنگ بزن ببین آنتن درست شده یا نه؟! اینطوری صدا میکنی عمرا اگه بشنوه!!
از روی لبه ی انتهایی پشت بوم بلند می شم و روی لبه به سمت بابام حرکت می کنم. با انتظار اینکه از پشت بوم سه طبقه بالاتر صداشو بشنوه کج لبخندی می زنم و گوشی رو سمتش می گیرم.
- بابا یه لحظه گوشی رو بده یادم رفته بود شارژ بخرم.
.
.
با شنیدن صدایی چشمام به اندازه ی دو برابر حالت عادی گشاد می شن. همزمان با بالا رفتن ابروهام از حس همزمان تعجب و ترس گوشی شارژ شده رو سمت بابام می گیرم. انقدر، درگیر آنتن بود که به نظر صدا رو نشنیده بود. بی هیچ دلیلی، لب هام به پرسیدن سوال اینکه" بابا تو صدا نشنیدی" باز نشد. صدا از لبه ای که روش نشسته بودم اومد.
- آنتن درست شد تو نمی خوای بیای؟
چشمام که یک دقیقه ای می شد از تعجب و ترس باز مونده بود به بابام که گوشی به دست به سمت در پشت بوم می رفت چرخید.
- آهان باشه.
دوباره مکث...این حسی که الان داشتم بیشتر از تعجب و ترس بود. حسی که تو دوران زندگیم چند بار تجربه اش کرده بودم و هر دفعه تداعی گر حادثه ای بود که هم می دونستم چیه و هم تو هاله ای از ابهام برام بود.
- کجایی؟ چرا جواب نمیدی؟ نمی خوای بیای؟
- بابا تو برو!من تو این قرنطینه می خوام از هوای پشت بوم لذت ببرم!
در حالی که بابا داشت یک چیزی زیر لب می گفت که بیشتر شبیه غرهای مامان بود در رو بست و رفت! به سرعتی که نمی دونستم تا حالا به این سرعت تو زندگیم دویدم یا نه، به سمت لبه پشت بوم رفتم. دستام رو روی لبه گذاشتم و کمی به سمت پایین خم شدم. صدای بوق ماشین ها و آدم هایی که تو قرنطینه بیرون رفته بودن مثل کشیده شدن یه تیکه گچ روی شیشه، تمام حس قشنگی که چند لحظه پیش داشتم رو از بین برد و داشتم فکر می کردم که حتما متوهم شدم که چشمم همون لحظه پسری که آویزون به میله ی زیر لبه پشت بوم دیدم افتاد. نه میتونستم جیغ بزنم نه فرار کنم. ماسک سیاهی که رو لباش بود نمی گذاشت صورتشو کامل ببینم. ناخواسته ازش پرسیدم:تو چرا اینجایی؟!
romangram.com | @romangraam