#سولمیت
#سولمیت_پارت_10

.

نیمه های راه بودیم. هوا داشت تاریک می شد.

شادی رو زانوهاش خم شد: من خیلی خستم شما چی؟

به "منم" گفتنی اکتفا کردم و زهرا هم تایید کرد از بس خسته بودیم و نای صحبت نداشتیم. نشستیم که کمی استراحت کنیم. زهرا فلاسکشو از داخل کوله اش درآورد و برای هر سه تامون چایی ریخت. لیوان چایی انقدر گرم بود که دوست داشتم بچسبونمش به گونه هام. داشتم نفس هام رو تو هوای روبروم به چشم می دیدم که از دهنم داره درمیاد. صدایی از دور به گوشم خورد: بچه ها، شما نشنیدین؟

زهرا داد زد: بهمننننن...

هر سه تامون سرمونو برگردوندیم و با یک عالمه برف گلوله شده که داشت به سمتمون سرازیر می شد روبرو شدیم. جیغ محکمی زدم و همزمان برف بزرگی من رو به خودش پیچید و روی ناهمواری های کوه به سمت پایین برد.

.

.

.

صدایی آشنا داشت اسممو صدا می زد. حس سوزش چند تا سیلی پشت هم، منو به خودش آورد. انقدر گیج بودم که اول نفهمیدم کیه.

- فاطمه...فاطمه...

دوباره چشمای نیمه بازم رو، روی هم گذاشتم و مجدد از حال رفتم. بیدار که شدم خودم رو توی یک اتاق بزرگ دیدم. خواستم بلند شم که درد بدی از رو گردن و کمر مانعم شد. شروع کردم به کنکاش اطرافم تا کمی از این گنگ بودن دربیام. پارچ و یک لیوان آب، یک حوله ی خیس و کیفی که با خودم به کوه برده بودم. گیج و منگ تو فکر بودم که کجام و چطوری اینجا اومدم که در باز شد.

- بیدار شدی؟

نگاهی بهش انداختم.

در حالیکه داشت به سمتم می اومد ادامه داد: میخوای دست و وصورتتو بشوری؟ یا ..گردن و کمرت خیلی درد داره؟

romangram.com | @romangraam