#سولمیت
#سولمیت_پارت_11
این از کجا میدونست من کجام درد میکنه.
- آرزو میکردم هیچ وقت دوباره نبینمت.
سولمیت نفسش رو با حرص بیرون داد: که تو اون سرما که بی هوش افتاده بودی رو زمین یخ بزنی.
با قیافه جدی و بدون هیچ روح و احساسی گفتم: به هرحال متشکرم. دومین باره که نجاتم دادی.
سولمیت خنده ای از سر تعجب کرد: واقعا که خیلی سرد و خشکی! فقط همینو میتونی بگی؟!
- انتظار داری چیکارکنم، من اصلا نمی دونم چجوری منو اونجا پیدا کردی... اهااا! لابد تو دژاووت دیدی.
پوزخندی زدم و سعی کردم بلند شم: آخ..
دستش رو به سمتم دراز کرد که کمکم کنه، با بی میلی پسش زدم. چهار زانو جلوم نشست.
- من هم مثل تو اونجا گم شده بودم. به هوش که اومدم تو رو کنارم دیدم. الانم تو یه خونه روستایی کنار کوه هستیم. فردا صبحم با کامیون صاحب خونه که قراره بره به شهر برمی گردیم. خانواده ی خوبی هستن. لطف کردن امشب تو خونشون بمونیم. البته تو انقدر به خواب قشنگی رفته بودی که مجبور شدم تا اینجا بیارمت.
در حالیکه دستش رو روی کمرش می گذاشت که مثلا درد داره ادامه داد: آخ که کمر نمونده برام، باید جبران کنی...
- میخوای تا شهر کولت کنم لابد.
سولمیت با شیطنت جواب داد: ایده ی خوبیه!
دوست داشتم اون لحظه خفش کنم ولی این درد لامصب گردن و کمرم نمی گذاشت زیاد حرکت کنم.
- به هر حال دوباره ممنونم. از صمیم قلب!
romangram.com | @romangraam