#سولمیت
#سولمیت_پارت_12

دستم رو روی قلبم گذاشتم و ادامه دادم: بابت دفعه ی قبلم معذرت می خوام. خیلی عصبی و ناراحت بودم و از کوره در رفتم!

سولمیت سرش رو تکون داد: اشکالی نداره.

به اطراف نگاهی انداختم و ادامه دادم: به این خونه که اعتماد نیست. میتونی بقیه ی شب رو بخوابی من بیدار میمونم.

- اوکی!..

از خداخواسته روی تشکی که با چند متر فاصله به تشک من پهن شده بود پهن شد و در جا خروپفش رفت بالا.

زیر لبم گفتم: چقدرم زود خوابت می گیره...برخلاف من...

دستام رو دور زانوهام حلقه کردم و سرم رو روی زانوهام گذاشتم.

چطور فهمیده که ما سولمیت هم هستیم؟ چرا هر اتفاقی برا من میفته برا اونم میفته؟ چرا دفعه ی اولی که نجاتم داد خیلی زود رفت و نمی تونست بیشتر بمونه؟...و هزار تا سوال دیگه. با همه ی افکاری که داشتم، چشمام مجال بیشتر بیدار موندن رو نمی داد و کم کم خوابم برد...

با دستی که سعی میکرد من رو، روی تشک درازکش کنه بیدار شدم و با یک عکس العمل سریع مچ دستشو گرفتم.

- نترس، منم.

دستشو ول کردم.

ادامه داد: نشسته خوابت برده بود.

- خودت چرا نخوابیدی؟

- منم تازه بیدار شدم.

دراز کشیدم و دستام رو زیر سرم گذاشتم. اون هم به سمت تشکش رفت و پشت به من دراز کشید. من که به سمتش درازکشیده بودم با هزار تا فکر تو سرم می خواستم لب باز کنم و دونه دونه همه ی سوالامو بپرسم ولی می ترسیدم..

romangram.com | @romangraam