#سولمیت
#سولمیت_پارت_13


پشتش بهم بود که گفت: هر سوالی داری ازم بپرس.

این بشر ذهن منم میخونه!

به سمتم برگشت و ادامه داد: منم زندگی خوبی نداشتم...همه ی چیزایی که تو به چشمت دیدی، منم دیدم...

بدون اینکه بخوام قبل حرفک فکر کنم پرسیدم: تو این چند ماهی که گذشته بچه گربه حیاطتون نمرد؟

کم اهمیت ترین سوالی که به ذهنم رسید رو پرسیده بودم.

لبخندی زد و جواب داد: از اون مهمتر دختری که دزدیده بودن و کشتنش رو می تونستیم زودتر نجاتش بدیم.

- تو می خواستی نجاتشون بدی آره؟ من نذاشتم...همش تقصیر منه..

سولمیت با جدیت جواب داد: چرا به جای اینکه همش دنبال مقصر باشی، به ترسات غلبه نمی کنی و جراتشو تو خودت نداری؟

ادامه داد: من، میخواستم نجاتشون بدم ولی هر موقع که اقدام می کردم مثل سنگی که رو شیشه کشیده بشه اراده نکردن تو روحم رو می رنجوند.

نگاهم رو ازش گرفتم. دوست نداشتم ولی واس همه چی خودم رو مقصر می دونستم.

- من آدم ترسویی ام. نمی دونم چطور سولمیت تو شدم!

- سولمیت،از بهشت تعیین می شه. لزوما دو تا آدم شبیه به هم نیستن. خیلی جاها متضاد همن. ولی میتونن همه ی حس هاشون رو با هم به اشتراک بذارن. برق تو چشماشو دیدم.

ناشیانه و خیلی احمقانه طور از دهنم پرید: ولی من به تو علاقه ندارم.

انگار که ماتش برده باشه زد زیر خنده.لابلای خندش گفت: منم نگفتم به تو علاقه دارم، گفتم حس هایی که روحامون تجربه می کنن مشترک هستن.


romangram.com | @romangraam