#سولمیت
#سولمیت_پارت_14

من که معذب شده بودم خواستم جمعش کنم که نذاشت.

- من و تو میتونیم به خیلیا کمک کنیم با صحنه هایی که از تو ذهنمون میگذره! ولی تو به خودکشی فکر میکنی که باعث میشه منم مجبور شم انجامش بدم و اگه نخوام اینکار رو بکنم مجبورم تو رو نجات بدم.

آه بلندی کشید و ادامه داد: و این خلاف اصل و طبیعت دو تا سولمیت هست که نذاره طرفش خواستشو انجام بده، اگه من بخوام خلاف میل توی دژاووت عمل کنم اتفاقای خیلی بدتری میفته که ما نمی دونیم. به خاطر همین من مجبور بودم تو پشت بوم سریع صحنه رو ترک کنم که اتفاقی برامون نیفته..هر کاری من انجام بدم یا تو بی بروبرگرد طرفش هم باید انجام بده. اگه که بخوایم باهاش مقابله کنیم فرصت کمی برا انجامش داریم.

-ببخشید، نمیدونستم، ..همش تقصیر منه..

اخمی کرد و صداشو کمی بالا برد: جون هر کسی که دوست داری، هر چی میشه نگو تقصیر منه.

- از این به بعد به دژاووهایی که توشون قرار می گیریم بی توجه نمیشم...قول میدم!

دو تا انگشت کوچک خودمو به هم قفل کردم و نشونش دادم.

چشماشو بست: باشه سولمیت من.

.

.

.

.

صبح روز بعد، با گوشی صاحبخونه با مامانم صحبت کردم تا از نگرانی دربیاد. پشت گوشی اول که خیلی صداش عصبی به نظر می رسید کم کم با شنیدن صدای من آروم شد و کلی خدا رو شکر کرد که سالمم. بهش اطمینان دادم که صاحبخونه آدم خوبی هستن و باهاشون برمی گردم. به اصرار راضی شد.

با صبحونه ی مفصلی که برامون اماده کرده بود مشغول شدیم. شیر و خامه و کره و پنیر محلی با چای خوش عطر تازه دم همه ی دردهای کمر و گردن رو از یادم برد.

همینطور که با اشتها و لذت در حال خوردن بودم گفتم:به به! عمری بود همچین صبحونه ی محلی خوشمزه ای نخورده بودم. دستتون درد نکنه، از دیشب هم زحمتتون دادیم هم الان که باهاتون باید برگردیم. کلی باعث زحمتتون شدیم..

romangram.com | @romangraam