#سولمیت
#سولمیت_پارت_15
صاحب خونه ی روستایی، فقط از کلماتش محبت و عشق می چکید و کلی قربون صدقه من و سولمیت رفت.
- خواهش میکنم عزیزم صبحونه ی ناچیزیه به هر حال خدا که بنده شو سر راهت قرار میده یعنی قابل دونسته که بتونیم یه زوج قشنگ رو مهمون کنیم، دیشب هم خوب خوابیدین دیگه ایشالا؟
سریع جبهه گرفتم و دستامو به حالت نفی بالا اوردم و گفتم: نه نه من ایشون رو نمی شناسم هر دومون گم شده بودیم و بر حسب اتفاق سر از اینجا دراوردیم.
نگاهم رو از خجالت به زمین دوختم.
سولمیت که از حرفام خندش گرفته بود بهم زل زد و گفت: بله ما همو نمی شناسیم ولی من بر حسب اتفاق ایشون رو دو بار ازمرگ نجات دادم.
اخمام تو هم رفت و نگاه خشم الودم رو بهش تحویل دادم.
خندش کمی محو شد وادامه داد: مثل اینکه یک چیزی هم بدهکارش هستم...
صاحبخونه انگار که اصلا نفهمیده باشه چی گفتیم گفت: باشه باشه دعوا شیرینی زندگیه...بفرمایین بخورین شما که هیچی نخوردین.
کاسه های پنیر و خامه و کره رو به سمتم هول داد و تعارفش رو با لبخندی جواب دادم.
بدون اینکه حرفی زده بشه اماده شدیم که با وانت نیسان اقای صاحبخونه که مرد خیلی شریف و دوست داشتنی به نظر می رسید برگردیم.
ما دوتا زودتر از راننده نیسان که داشت بار شهرشو اماده می کرد حاضر شدیم و بعد خداحافظی به سمت ماشین رفتیم.
سولمیت رو بهم گفت: هوا خیلی سرده تو جلو بشین من این پشت میشینم.
بدون اینکه بذاره جواب بدم یک پای خودشو انداخت بالا و خودش رو به پشت وانت کشید.
به سمتش رفتم و گفتم: انتظار نداری که کل جاده رو با یه مردی که نمی شناسم همسفر شم؟
romangram.com | @romangraam