#سولمیت
#سولمیت_پارت_16
با صورت متعجب و ابروهای بالارفته اش بهم خیره شد وانگشتشو به نشونه ی مسخره کردن من بالا اورد و صداشو نازک کرد: من این اقا رو نمیشناسم فقط دو بار بر حسب اتفاق جونمو نجات داده..
خودم رو بالا کشیدم و گفتم: لوس نشو.
- هر دومون اینجا بشینیم بارش رو کجا بذاره ؟
تو جایی که نشسته بودم کمی جا به جا شدم و گفتم: یه جوری جاش می کنیم نگران نباش.
راننده نیسان با بارش به سمتون اومد. سولمیت سریع خودشو پایین انداخت که کمکش کنه. با کمک هم بارش رو به زور جا کردیم و دوتامون هم همون عقب نیسان نشستیم.
سوز شدیدی که بود باعث شد دندونام به هم قفل بشن و خودمو بغل بگیرم تا یکم گرم شم.
سولمیت کاپشنش رو دراورد وبه سمت من گرفت: من گرمایی هستم و زیاد سردم نمیشه...
به زور دندونای قفل شدم رو از هم جدا کردم: نمیخوام.
سولمیت ناامید دسشتو برگردوند و گفت: حالا در این حدی که تو داری میلرزی هم سرد نیستا..
ماشین توی یه سربلندی رفت و اجازه نداد بیشتر به کل کلمون ادامه بدیم...
چون که هردوتامون توی دژاوو رفته بودیم..
تمام سرمای بدنم از تنم رفته بود و تنها چیزی که حس می کردم یه جای سرسبز و پر از گلهای رنگی قشنگ بود. گرما و لبخند شیرینی که حس می کردم با یه قهوه ی داغ خوش بو کامل شده بود. کتابی جلو روم بود و یه نفر دیگه داشت اون رو با صدای اشنای قشنگش برام می خوند. صدای گریه ی بچه ای بلند شد. تمام اون گرما و حس های قشنگ هم رفتن. گویی صدای کسی که داشت برام کتاب می خوند هم تبدیل به خشم و نفرت شده بود و مدام می گفت تقصیر توعه تقصیر توعه...
نتونستم بیشتر از این تحمل کنم و چشم هام رو باز کردم.
یه جفت چشم گریون رو مقابل خودم دیدم...
به چشماش خیره شده بودم و با صدای لرزونی گفتم: تو هم نمی تونی تحمل کنی نه؟ تو هم مثل من همیشه گریت می گیره... اینا بیشتر از توان من و تو هست...من ادم ترسویی ام ولی تویی که حتی مثل من از این اتفاقا نمیترسی هم گریت گرفته..
romangram.com | @romangraam