#سولمیت
#سولمیت_پارت_17


- اون کسی که داشت برات کتاب می خوند رو نشناختی؟

انگار که تو ذهنم جرقه ای خورده باشه مردمک چشمام چرخید و نفس هام تندتر شد.جواب دادم: صدا..صدای تو بود!

اون بچه کی بود که همه ی احساس های خوب اون لحظه رو تبدیل به خشم و نفرتش کرده بود.

ادامه دادم: تو گفتی من مقصرم. من نمی خوام به این وضعیت ادامه بدم. چیکار باید بکنم که از شر این دژاووهای لعنتی خلاص شم؟ من نمی خوام! نمی خوام!

صدام بالاتر رفته بود.

- اروم باش...نمیخوای که راننده نیسان چیزی از این اتفاقا بفهمه؟

نفس هام رو با ترس تو دادم و سعی کردم اروم شم.

ادامه داد: فاصله ی دژاوو رو خیلی دورتر از دژاووهای قبلیت حس نکردی؟ برای من که خیلی دور بود. می تونیم تا اون موقع براش راه حل پیدا کنیم.

با چشمای وحشت زده ونگرانم بهش خیره شدم و انگار که التماسش کنم: چقدر دور؟؟ تو حرفه ای تری. حتما می تونی بفهمی من چه ارتباطی با اون بچه دارم.. من نمی خوام یه مرگ دیگه رو به چشمم ببینم.. لابد با اون بچه ارتباط داریم.. کسی تو اطرافت نمی شناسی بچه به اون سن و سال؟ باید به همه ی بچه ها بگیم از ما فاصله بگیرن.. من نمی خوام مقصر اتفاق دیگه ای باشم. نمی خوام تو بهم بگی مقصر حادثه ای ام که خودم هم ازش خبر ندارم.

با نگاه ارومش جوری که بخواد بهم تسکین و قوت قلب بده گفت: من هیچ وقت تو رو مقصر ندونستم و نمی دونم.هیچ کدوم این اتفاقا تقصیر ما نیست.ما فقط داریم این اتفاقا رو پیش پیش می بینیم و مطمئن باش من هیچ وقت همچین حرفی بهت نمی زنم.

سرمو به نشونه ی تایید حرفاش و اینکه قلبم کمی اروم گرفته باشه بالا پایین کردم.

لبخندی زد وگفت: هر اتفاقی بیفته من پیشت می مونم.

.

.


romangram.com | @romangraam