#سولمیت
#سولمیت_پارت_18

.

.

تقریبا به شهر رسیده بودیم و من هم کمی آرومتر شده بودم.

به واحد بار محل کار راننده نیسان رسیدیم. رو به راننده گفتم: ممنون به خاطر تمام زحمتاتون. این پولم به عنوان تشکر ازمون قبول کنین.

از تو کوله ام کیف پولم رو برداشتم و پولی رو سمت راننده گرفتم که دستم رو رد کرد: این کارا رو بکنین ناراحت میشم..شما مهمون ناخونده ی ما بودین که خدا برامون فرستاده بود. الان هم به یه راننده تاکسی مطمئن همینجا می سپرم شما رو برسونه لازم نیست پولی بهش بدین.

لبخندی زدم و این همه محبتشون رو نشونه ی خوبی تلقی کردم: باشه خیلی ممنون.

من و سولمیت هر دو سوار تاکسی شدیم.بعد بستن در رو به سولمیت کردم و گفتم: اولین باری که همو دیدیم گفتی خونتون اون سر شهره.

سولمیت کمربندشو بست و جواب داد: اول تو رو می سپارم دست خونوادت و بعد خودم برمی گردم.

- تو نمی خوای به والدینت اطلاع بدی؟ ندیدم بهشون زنگ بزنی.

نگاهش رو غم گرفت.

- خانواده ی من طلاق گرفتن و هر کدوم رفتن یه سر دنیا. الان هم با مامان بزرگم زندگی می کنم که اون هم بنده خدا الزایمر داره.

اخجالت زده از حرفم گفتم: ببخشید نمی دونستم..

- معلومه که نمی دونی. معذرت خواهی نیازی نیست.

نگاه پر از غمش رو در لحظه تغییر داد و با لبخندی رو بهم گفت: راستی تو کنجکاو نیستی اسم منو بدونی؟

- می ترسم هر چی بیشتر ازت بدونم بیشتر اتفاقای بد بیفته.برای هردومون میگم نه فقط خودم.

romangram.com | @romangraam