#سولمیت
#سولمیت_پارت_19


سولمیت: اسمم حسامه. تو هم لازم نیست از چیزی بترسی. با دونستن اسم اتفاق بدی برات نمی افته.

ادامه راه بدون حرفی گذشت. به خونه که رسیدیم مامانم جلو در با تسبیح و قرآن ایستاده بود. منتظر من بود. به محض دیدنم به سمت تاکسی اومد و گفت: تو کجا بودی دوستات همه برگشتن همه نگرانتیم چرا اخه دیشب خبر ندادی بهمون کجایی بیایم دنبالت..

اگه حرفشو قطع نمی کردم تا شب ادامه می داد.

- مامان بذار برسم بعد شروع کن به غر زدن. خیر سرم گم شده بودم.

مامانم نگاهی به حسام کرد.

ادامه دادم: اااا..ایشون هم دیروز گم شده بودن و برحسب اتفاق من رو بی هوش پیدا کردن و... و در واقع نجاتم دادن.

مامانم با لبخندی رو به حسام گفت: خدا رو شکر، خدا رو شکر که سالمین.. خیلی ممنون پسرم لطف کردی بهمون.

حسام که سرش رو به نشونه ی ادب پایین انداخته بود جواب داد: خواهش می کنم.

بازوی مامانم رو گرفتم و گفتم: مامان بریم تو بقیه چیزا رو برات تعریف کنم. خستم و کل بدنم درد میکنه.

مامان رو به حسام گفت: شما هم تشریف بیارین داخل.

- نه خانواده ی من هم نگرانم هستن باید زود برگردم.

نگاه پر از حسرتشو می تونستم بخونم.

خداحافظی کرد و رفت.

ما هم داخل خونه شدیم.


romangram.com | @romangraam