#سولمیت
#سولمیت_پارت_20

.

.

.

دوستان این پارتی که میخوام بذارم درباره ی هیچ جبهه ی خاصی از دانشگاه و فعالیت های دانشجویی نیست و صرفا ساخته ی ذهنه.

دم دمای عید بود که اعلام کردن دانشگاه ها رو میخوان باز کنن. یه سالی می شد که دانشگاه بسته بود و ما همه ی درسامون رو به صورت مجازی خونده بودیم. از این بابت نگرانی نبود که عقب بیفتیم. تمام چیزی که از دانشگاه یادم مونده بود بوفه ی قشنگ و باصفاش بود که بین کلاسا اونجا خستگی در می کردیم و تنها کسایی که دلم براشون تنگ شده بود ثنا و خاطره بودن که بهترین دوستای دانشگام محسوب می شدن و واسه دیدنشون سر از پا نمی شناختم.

چند هفته ای از اخرین دیدارم با حسام گذشته بود و هیچ اتفاقی نیفتاده بود و من از این بابت خوشحال بودم . امیدوار بودم دوباره هیچوقت تو اون رویاها گیر نیفتم. غافل از اینکه باز شدن دوباره ی دانشگاه همچین هم خوشحال کننده نیست.

گوشیم رو برای ساعت شش صبح آماده کرده بودم.

صدای گوشی همانا و بیدار شدن من همانا. همونطور که دیر می تونستم بخوابم، خوابم هم سبک بود و با وجود اینکه یک سال ساعت خوابم به طور کامل به هم ریخته بود مشکلی از این بابت نبود. آماده شدم و همزمان با آماده شدن، کتری رو هم گذاشتم که جوش بیاد. ازآشپزخونه به سمت اتاقم رفتم و در کرم پودرم رو باز کردم. باز کردن در کرم پودر همانا و دژاووی جدید بعد از چند هفته همانا. کرم از دستم افتاد و تمامش روی زمین پخش شد. بی توجه بهش چشمام رو بستم. امیدوار بودم همون روز اولی تو دانشگاه اتفاق بدی نیفته. مسلط تر و واضح تر از دفعه های قبل تمرکز کردم انگار که تو این کار حرفه ای تر شده باشم!

صدای سوت کتری بلند شده بود . صدای مامانم دراومد: کجایی فاطمه؟ مگه صدای کتری رو نمی شنوی منم از خواب بیدار کردی..

بی توجه به غرهای مامانم پا شدم و آماده شدم. باید امروز تو دانشگاه حواسم جمع باشه...

.

.

.

دانشگاه

دانشگاه حس و حال قدیمیشو حفظ کرده بود. انگار که سالهاست تعطیل شده باشه .. پر از شور و نشاط بودم و همزمان دلهره ی غریبی داشتم مثل سال اولی که دانشگاه اومده بودم.

romangram.com | @romangraam