#سولمیت
#سولمیت_پارت_21
جلوی دانشکده ی عمران دانشجوهای زیادی رو دیدم که جمع شده بودن. مثل اینکه اتفاقی که صبح دیدم برای امروزه. دانشگاه ما تو چند سال اخیر دانشجوی بین المللی از خارج کشور زیاد جذب کرده بود. همینطور که به تجمع خیره شده بودم یکی از پشت سرم، جلو چشمامو گرفت.
- اگه گفتی کیممم؟؟!
- ثناااا دختر چقد دلم برات تنگ شده بود!
دستاشو با دو دستم محکم گرفتم و به سمتش برگشتم و محکم بغلش کردم.
- دل منم برات یه ذره شده بود،دوست دارم بشینم باهات چند ساعت درباره این دوران بسیار ناخوشایند و کذایی حرف بزنم. البته که اتفاق خاصیم نیفتاد!
من رو از خودش جدا کرد: ببین چقد لاغر شدی دختر، چهرتم عوض شده! خیلی خوشگلتر شدی ...معلومه تو خونه موندن بهت ساخته ها! واای ببین کم کم داشت قیافت یادم میرفت!
اگه حرفاشو قطع نمیکردم معلوم نبود تا کی حرفاش طول بکشه
- یه نفس بکش وسط حرفات.
هر دومون خندیدیم.
به سمت جمعیت نگاه کردم: میدونی برا چی این همه دانشجو جلو دانشکده عمران جمع شدن؟
نگاهشو هم مسیر نگاه من چرخوند: نمی دونم والا. منم تازه رسیدم.
- میخوای بریم سر کلاس؟ بعدا میفهمیم چی شده. الان کلاس شروع شده به نظرم.
ساعتشو نگاه کرد و گفت: اوه اوه اره! با استاد کدخدا هم هست استاد عقده ای، میدونم همین روز اولی حضور غیاب میکنه.
دستمو گرفت: بدو بریم!
romangram.com | @romangraam