#سولمیت
#سولمیت_پارت_71
.
.
چند ساعتی از رفتن حسام گذشته بود. به بچه ها گفته بودم که قرار امروز کنسله و بهونه کردم که من و حسام از بیمارستان مرخص شدیم و فعلا اوضاع و احوالمون خوب نیست.
نگاهم به صفحه ی گوشی خشک شده بود بلکه خبر از امید به دستم بیاد. تو افکارم غرق بودم که گوشیم زنگ خورد. از جام پریدم و رشته ی افکارم به هم ریخته بود.
- الو حسام! خبری شده از امید؟
حسام از پشت گوشی جواب داد: سلام! آره. برات آدرس یه کافه رو می فرستم بیا اونجا همو ببینیم.
- باشه
و گوشی رو قطع کردم.
قرار گذاشته بودیم پشت گوشی تا حد امکان از این قضایا صحبت نکنیم. با اینکه مسئول پیگیری شنودمون تو مرکز پلیس امید بود و بهش اطمینان داشتیم ولی باز هم باید احتیاط می کردیم.
تو این اوضاع نمی دونستم چرا به فکر این بودم کمی به خودم برسم.
حتما عقل از سرم پریده! با خودم کمی کلنجار رفتم ولی آخر سر تصمیم گرفتم یک آرایش مختصری بکنم. کرم پودرم رو برداشتم که کمی صورتم رو تیره تر نشون می داد و یک بالم لب که خیلی ملایم بود به لبام زدم. این چند وقت که فقط رنگ پریده ام رو به نمایش گذاشتم کمی آرایش هم اشکالی نداره.
جلوی موهام رو هم صاف کردم تا کمی ازش رو از شالم بیرون بذارم. مانتوی بارونی همرنگ شالم رو برداشتم وبه جای کیف دستی کوله پشتیم رو روی کمرم انداختم. ساعت مچی نقره و دستبند وصل بهش رو پوشیدم و راهی کافه شدم.
بارون امروز نم نم می بارید برخلاف دیشب که بیشتر به سیل شبیه بود.
اسنپ گرفتم و آدرس کافه رو بهش دادم. آینه ی کوچیک جیبیم رو از تو کولم درآوردم و به خودم نگاهی انداختم. یک دسته مویی که بیرون از شالم انداخته بودم رو داخل شالم بردم. با گفتن اینکه این قرتی بازی ها بهم نیومده خودم رو راضی کردم.
romangram.com | @romangraam