#سولمیت
#سولمیت_پارت_72
تقریبا رسیده بودیم که پلاک اشنای پژو 206 حسام به چشمم خورد.
- اقا همین جا می تونین نگه دارین.
پیاده شدم و به سمت کافه رفتم. حسام از دور برام دست تکون داد. با لبخند محوی به سمتش رفتم و روی صندلی کنارش نشستم.
کافه ی کوچیک و ساده ای بود و آهنگ ملایمی داخل کافه پخش می شد. در حالی که داشتم دکوراسیون کافه رو بررسی می کردم رو به حسام کردم که گویی تغییر اندکم رو متوجه نشده بود و با خودش کلنجار می رفت که چی توی چهرم تفاوت کرده .
نگاه پرسشگرانه اش روی چهرم رو با سوالی شکستم.
- امید نیومده؟
انگار که به خودش اومده باشه پلکهاش تکون خورد
- نه.. نه.
به ساعت گوشیش نگاه کرد و ادامه داد: گفته یکم دیر میاد. احتمالا الانا برسه دیگه.
- خوب من انقدر کنجکاوم که نمی تونم منتظر بمونم تا بیاد. به تو چیزی نگفته؟
- نه به منم گفت که تو همین کافه منتظرش باشیم.
با صدای باز شدن در کافه سر هردومون به سمت امید چرخید. امید که ما رو دیده بود به سمتمون اومد.
- سلام بچه ها! ببخشید تو ترافیک گیر کرده بودم.
منوی کافه رو با بی خیالی برداشت و ادامه داد: سفارش دادین چیزی؟
من و حسام که از شدت استرس و اینکه دیشب چی شده منتظر بودیم امید دهن به گفتن اتفاقای دیشب باز کنه .
romangram.com | @romangraam