#سولمیت
#سولمیت_پارت_67


.

به خیابون منتهی به کوچمون رسیده بودیم که ماشین رو متوقف کرد.

حسام که هنوز صداش می لرزید بدون اینکه نگاهم بکنه گفت: تو اول برو که با من نبیننت.. من هم چند دقیقه بعد تو میرم، ماشین امید رو پارک کنم و مال خودم رو بردارم..

- باشه

دستگیره ی در ماشین رو باز کردم و به سمت خونه رفتم.. یادم افتاد گوشیم تو ماشین حسام جا مونده ولی برام هیچی مهم نبود و بدون اینکه برم و ازش بخوامش راهمو به سمت خونه کشیدم..

زنگ در رو زدم. در باز شد. مامانم سراسیمه به سمت در اومد

- دختر.. آخه خیر ندیده گوشیت چرا خاموشه؟ کجا بودی تا این موقع شب.. اون گوشی که باهاش زنگ زده بودی هم که در دسترس نبود..

دستش رو به سمت صورتم آورد

- خدا مرگم بده صورتت چرا این شکلیه؟

- مامان با دوستم بیرون بودیم دیگه.. اولین بارم که نیس دیروقت میام خونه.. می خوام بخوابم.

مامانم غر زنان به سمت آشپزخونه رفت و من هم به سمت اتاق رفتم و خودم رو روی تخت پرت کردم...

در اتاق زده شد.

مامانم که به سمتم می اومد گفت: برات غذا آوردم ببین آخه رنگ به رو نداری!

غذا رو روی میز کنار تخت گذاشت و خودش هم روی تخت پیشم نشست. در حالی که دستش رو روی پیشونیم می ذاشت ازش امتناع کردم


romangram.com | @romangraam