#سولمیت
#سولمیت_پارت_66
واقعیت:
سعی کردم دوباره خودم رو از بغلش بیرون بکشم که نذاشت. بیش تر و محکم تر تو بغلش کشید
- من دوستت دارم لعنتی! هنوز اینو نفهمیدی!
هق هقم گرفته بود.
اون لحظه ی آمیخته به دژاوویی که پر از تنفر بود و واقعیتی که پر از عشق بود ضد و نقیض ترین لحظه ی زندگیم بود
- این احساست قرار نیست دووم بیاره..
دوباره وارد دژاوو شدیم:
- باور کن بی تقصیرم.. حسام صبر کن..
با دیدن خودم که داشتم دنبالش می دویدم از دژاوو اومدیم بیرون.
واقعیت:
حسام که می تونستم سنگینی تپش قلبش رو روی خودم احساس کنم با صدای خش دار مخملیش گفت: برام مهم نیس چی قراره بشه.. من هیچوقت ازت متنفر نمی شم..
هردومون با صدای بلند گریه می کردیم و انگار نه انگار چند دقیقه پیش ماشین از سکوتمون پر شده بود.
کمی آروم که شدیم خودم رو از بغلش کشیدم بیرون. اون هم بی آن که مانعم بشه اجازه داد.. حس و حال الانمون با حرف به زبون آورده نمی شد.. من کاملا می تونستم بفهمم چه احساسی داره و روحش چقدر تو عذابه.. حسام هم همینطور.. دستاش می لرزید.. سعی کرد به خودش مسلط بشه.. ماشین رو روشن کرد و به سمت خونه راه افتادیم.. تمام راه توی سکوت بود ولی دلمون پر بود از سنگینی اتفاقاتی که هنوز نیفتادن ولی ما می دونیم از چه قراره..
.
.
romangram.com | @romangraam